دفتر شعر بابک بابایی – صفحه دوم
دفتر شعر بابک بابایی – صفحه دوم

هرگونه بهره برداری از مطالب و اشعار بدون هماهنگی با صاحب اثر ، پیگرد قانونی دارد

تقدیر
فتادم دست تقدیر و
دلم باشد به تقصیر و
ندارم راه تدبیر و
گذشت از ما و شد دیر و
شدم افتاده و پیر و
همه دنیای من قیر و
فتادم من به زنجیر و
جهان زد بر دلم تیر و
دل دیوانه شد گیر و
شدم از زندگی سیر و
ز اوج افتاده در زیر و
جهان گردیده نخجیر و
دلم در دام او گیر و
چو صیدی در بر شیر و
اسیر دست تقدیر و
به قلبم رفته شمشیر و
جوانی رفت و من پیر و
ز عمر رفته دلگیر و
شدم چون مرغ شبگیر و
ندارم طاقت و نیرو !!!
شعر ناب
شد خرمن اندیشه ام از آتش نازت به باد
کشتی مرا با غمزه ات آنرا چه کس یاد تو داد
آن قوس ابروی کمان ناز دو چشمت ای جوان
رازم نمیماند نهان بس نامت آرم بر زبان
گردیده ام سرمست تو من مست مستم مست تو
با اینهمه سر مستی ام افتاده ام در دست تو
آن گونه ی گلگون ناز چشمان مستت پر ز راز
لطفی کن و با دل بساز این دل به تو دارد نیاز
شوق شباب و شور من،،شاهنشه من حور من
تا کی بنالم از غمت عشق تو شد منظور من
با آن همه حسن ای مهها حیف از تو می آید جفا
برخیز و دلداری نما بنشین و بر ما کن وفا
آن حسن روز افزون تو آن قامت موزون تو
حق دارم ار گردیده ام دیوانه و مجنون تو
هر شعر گفتم از تو ناب آنرا گرفتم من به قاب
بازآ و کمتر کن عذاب،، بنشین که برخیزم ز خواب
دانم خیال باطل است این آرزو بی حاصل است
گر خواهم از تو بوسه ای چون گفتنش هم مشکل است
ای دلبرا ای دلربا یک خنده بر من کن عطا
لبخندی از لطف لبت کافیست از بهر بقا
گرفتار
تو دل بودی و دلدار من ای یار
ندانم از چه رو گشتی دل آزار
یکی گفتا که بگذر،،گفتم ای داد
گرفتارم ، گرفتارم ، گرفتار.
پشیمانی
تو بودی آنکه با من بسته پیمان
وفا داری نکردی با من ای جان
ز قلب ساده پرسیدم ، بگفتا ؛
پشیمانم ، پشیمانم ، پشیمان.
دل شیدا
گشته هوایی دل شیدای من
وای به من وای به دل وای من
گشته فنا این دل بی طاقتم
خم شده از غم دگر این قامتم
کاش که بی طاقتی ام دیده بود
همدم این پیکر رنجیده بود
کاش که دیوانه و شیدا نبود
کاش کمی حرف مرا میشنود
دل شده فرمانده ی جان و تنم
این که تو بینی نه منم،، این منم؛
بین که چه دردی شده اندر تنم
حرف دلم را نتوانم زنم
بینمش آن شوخ و ندارم زبان
لال شوم قفل زنم بر دهان
با دل و جان خوب تماشا کنم
او نگرد بر من و معنا کنم
از نگهش حل معما کنم
با دل خود گویم و غوغا کنم
فکر کنم آید و یارم شود
یا شبی اید به کنارم شود
با دلم از وصل فقط گویمی
هر طرفی چشم خوشش جویمی
دست به دستش بنهم در خیال
آنکه وصالش به دلم شد محال
حال بیا بنگر و حالم ببین
بین شده ام بی کس و بی سرزمین
دل خوشی ام را بنگر چیست دوست
غیر وصالت هوسی نیست دوست
آرزویی جز تو ندارم به دل
بی تو درون دل من گشته گل
دست وصال تو مگر سازدم
ور نه غم هجر تو اندازدم
بسته کنم من دگر این مثنوی
شعر و سرودم بشود معنوی
عاشقی و دل به فنایم برد
بابک دیوانه کجایم برد.
قصه ی شهر فرنگ
قصه ی شهر فرنگ داستانهای قشنگ
همه رفتند ز دست منقرض گشته پلنگ
بیستون رفته ز یاد عاشقی مسخره باد
آنهمه قصه ی عشق جای خود را به چه داد
مردمان ساکت و سرد زندگی ها پر درد
روی مردم همه زرد چرخ گردنده چه کرد
نام رستم نبرند قصه اش را نخرند
پهلوانی شده پول مردمان در به درند
عاشقی گشته چو دوغ سر عشاق شلوغ
از وفا هیچ مجو کار دل گشته دروغ
نام لیلا نبرند شعر مجنون نخرند
گر چه دیوانه زیاد نه چو مجنون ،، پکرند
مرد و زن دور زهم حرف آنها شده کم
چشم عشاق همه نم زندگی شده غم
نام حافظ نبرند حرف سعدی نزنند
مولوی رفته ز یاد شعر او را نخرند
کار مردم شده جنگ بر کمر بسته تفنگ
جای مردم شده تنگ قلبشان گشته چو سنگ
پس چه شد گفتار نیک پس چه شد رفتار نیک
کورش و زردشت چه شد آنهمه کردار نیک
کو کجا شد تخت جم یا کجا رفت ارگ بم
بس که گفتیم حرف غم عمرمان گردیده کم
آنهمه افتادگی حرف خوب از سادگی
پس چه شد آن مردمان اف بر اینسان زندگی!!!
تقدیم به جناب فاضلی بزرگوار
سلامم بر تو ای استاد فاضل
که یزدان بر تو لطفش گشته کامل
شود چشم حسودان جملگی کور
به دنیا هرچه بد از تو شود دور
که در شعر و ردیف و ساز و آواز
تو یکتا یی و آواز تو اعجاز
مجیدفاضلی نامت چه زیباست
که همچون ساز و آواز تو یکتاست
دعای من برایت سر فرازیست
صدایت تک به دنیای مجازیست
قلمها نا توان از وصفت ای ماه
به شعر و ساز و آواز هستی آگاه
تو سرداری تو سلطانی تو شاهی
به جمع شاعران روشن چو ماهی
تو خیل شاعران را جمع کردی
ره ما روشنا چون شمع کردی
شب و در خلوت خود شعر گفتن
مکرر ساز و آوازت شنفتن
صدایت دلنشین و بی نظیر است
دل ما بر صدای تو اسیر است
نوشتم چند خطی بهر تقدیر
اگر بد شد ببخشا عذر تقصیر
ببخش امشب اگر بسیار گفتم
حدود هفت صبح است و نخفتم
ببندم دفترو چشمم گذارم
تو را من دست یزدان میسپارم.
روز مرگم
شست و شو کن پیکرم را مرده شور
تا شوم آماده ی رفتن به گور
پیکر بی جان من را پاک کن
بی کسم آن گوشه من را خاک کن
مرده شورا پرس و جویی کن مرا
رو به شهر و جست و جویی کن مرا
زین جماعت از نشان من بپرس
لطف کن از قوم و خویشانم بپرس
اینچنین خاموش و در خاکم نکن
روح سر گردان غمناکم نکن
من رفیق و قوم و ایلی داشتم
یک زمان من قال و قیلی داشتم
گورکن را رو بگو طولش بده
بهر کار گورکن پولش بده
گور کن تندی مکن آهسته تر
یک نفر شاید زند بهرم به سر
یک نفر شاید بداند من کی ام
گر چه من دیگر در این دنیا نی ام
گر چه فرقی هم ندارد بعد از این
من به اینجا خاک باشم یا به چین
یا بگویند این فلانی خوب بود
یا که بد بود و چه نا مطلوب بود
بعد مردن، شهرت اصلا گو مباش
روی سنگ قبر من هم گل مپاش
من همانم زنده بودم یک زمان
یک نفر هرگز نپرسید حالمان
روی قبرم عطر و گل می آورند
با ادا و احترام اسمم برند
بعد مرگم قصه ها سازند ز من
گر شوم مشهور مینازند به من
تا به دنیا بودم آن یاران چه دور
مرده را قومی نخواهد جز به گور
مرده شورا،، نزد اقوامم نرو
بی کسی بهتر ز صد یار دو رو
شست و شویم کن که دیگر راهیم
دور از این نا مردمان خاکیم
شهرتم در این جهان بابایی است
بابکم من عشق من تنهایی است
سنگ قبری بی نشان بر من گذار
تا ابد دست فراموشی سپار!!!!!
رقیب طاقبستان
سینه ی بازت شده بستان من
پیکر ناز تو ، گلستان من
از چه بگویم؛ تو ز بس محشری
مکتب عشق تو دبستان من
آن نگه گرم غزل خوان تو
گرمی شبهای زمستان من
پا به زمین حیف شود گر نهی
پای بنه بر سر و دستان من
خنده نکن جز به من ای دلربا
تا بشوی شاه گلستان من
زلف میفکن که به بادم دهی
شعله میفکن به نیستان من
آن روش حرف وکلامت چو قند
نذر دهانت،،همه استان من
طاق دو ابروی سیاه کج ات
گشته رقیب طاق بستان من
سرخی آن گونه ی بی نقص تو
جلوه گر ماه و مهستان من
میشوم از دیدن روی تو مست
ساقی من شور می ستان من
مفتعلن ،، مفتعلن،، مفتعل
شور دهد بر شب مستان من
جز به تو بابک نکند وصف کس
شاهد زیبای شبستان من.
شکست آخر
دلم ز بس خطا کند، که خسته از دل خودم
شکست خورده ام بسی، ولی نه از دل خودم
چه گوشه گیر و بی صدا، چه بی کس و فتاده ام
شکست آخرم شده جدال با دل خودم
چه گویم ای دل غمین،،،که سهم من بود همین!
غمی اگر کند کمین،،، زنم به این دل خودم!
به پای عهد بسته ام به این دل شکسته ام
پای دلی نشسته ام که نیست چون دل خودم
من از غمش گذشتمو دلم گذر نمی کند
چنین به غم نشستمو شکستم از دل خودم
نه می زند به من سری، نه کرده قصد دلبری
برفته از برم ولی ، نشسته در دل خودم
به دل کنم من این سخن، که دم دگر از او مزن
به گوش دل نمیرود شده فنا دل خودم
چه می شد ار وفا کنی، مرا ز غم رها کنی
چو ماه آسمان شوی ستاره در دل خودم
بیا صدا بزن مرا که جان فدا کنم تو را
وفا به من عطا بکن فدا کنم دل خودم
کلآم بابک آمده به گوش جان عاشقان
نمی دهد به دل امان ، شکسته چون دل خودم.
تلافی
کردی تو جفا ، کنم تلافی
دانی چه کنم، وفا اضافی
من بر تو وفا کنم ،، جفا کن
آری ،، به وفا کنم تلافی
واویلا
من هر چه بگفته ام تو گفتی ؛ لا
کارم شده از غم تو واویلا
هر کار کنم چرا نمی سازی
از دست تو لا الله الا الا
غم
اینگونه غمم زیاده از چیست ؟
در کل جهان یکی چو من نیست !
شادی به دلم همیشه صفر است !
آمار غمم رسیده بر بیست !!!!
یار غار
چه میشد گر تو با من یار باشی
نه یاری ساده ، یار غار باشی
چنان با من شوی همراه و یکدل
اگر من تب کنم بیمار باشی
طبیبم گر که شد عاجز ز درمان
تو تنها بهر من تیمار باشی
زبانم لال اگر روزی شدم دور
سراسیمه پی دیدار باشی
هزار عاشق اگر آمد به سویت
تو تنها مبتلای یار باشی
اگر از بی کسی اشکم در آمد
تو تنها مونس و غمخوار باشی
از عشقت گر شبی بیدار ماندم
تو هم از عشق من بیدار باشی
شوی با من چنان در مهربانی
که در چشم رقیبان خوار باشی
دو تن باشیم در یک روح باهم
ولی از دیگران بیزار باشی
چو من مجنون شوی اندر ره عشق
به عشقم مبتلا بسیار باشی
به غیر از دفتر اشعار بابک
که شاه بیت همه اشعار باشی.
عشق ابدی
هر چه در قلبم زنی با نیشتر
من گرفتارت بگردم بیشتر
با همه رنجی که بر دل میدهی
خواهمت صد بار بیش از پیشتر.
نخجیر عشق
مرا نخجیر عشقت داده بر باد
دلم در زلف چون زنجیرت افتاد
منم افتاده در بازار عشقت
تو شیرینی من دیوانه فرهاد.
چشمان آبی
رنگ چشمانت به آبی می زند
گونه ات سرخ شرابی می زند
پیکر موزونت از سر تا به پا
وقت رفتن چون ربابی می زند
زلف سیمین تو ای سیمین بدن
طعنه بر هر آفتابی می زند
گردن ماه تو ای ماه خودم
ظلمت شب را شهابی می زند
از دهانت قصه ای از من مخوا
پسته از شرمش نقابی می زند
خنده ات آورده از دریا برون
در و گوهر را به خوابی می زند
چانه و آن خال زیبای لبت
در دلم هر دم چه تابی می زند
عکس زیبای تو را هر کس که دید
برده و در قاب نابی می زند
این دل دیوانه ام از بهر تو
هر زمان خود را به آبی می زند
طاق ابروی تو چون قوس و قزح
در دلم رعد از سحابی می زند
تا دهان بابک برد نزدیک او
دیده بندد خود به خوابی می زند.
ایثار مادر
سالها پیش عکسی رو دیدم که در یک آپارتمان خونه دچار حریق میشه و خروجی خونه مسدودمیشه وداخل خونه یه مادر با بچه ی چند ماه ای که داره گرفتارمیشن ! مادر بچه رو از پنجره رو به خیابان میگیره وبدن خودش از پشت در حال سوختن بوده تا جایی که خودش فوت کرده ولی بچه زنده میمونه! بنده عکس رو دیدم وشب خوابم نبرد تا این ابیات رو نوشتم؛؛؛
خانه ای یک شب درون شعله سوخت
هرکه دید آن صحنه چشم خویش دوخت
مادری با کودکش در خانه بود
آتش هر سو در پی دردانه بود
مادر گریان میان شعله ها
با دل خون چاره می جست از خدا
آتش هردم شعله افزون می نمود
از دل مادر ولی آگه نبود
آتش از احساس مادر بی خبر
مادر بیچاره میزد روی سر
با تن خونین به طفل آخر رسید
در میان شعله ها او را بدید
پر گرفت و طفل خود در بر گرفت
آتش اما شعله از سر می گرفت
راه امیدش ز هر سو بسته بود
در نبرد دود و آتش خسته بود
تا که دید هر سو بجز آتش ندید
ناگهان فکرش به جایی او رسید
خیره شد بر کوره راه پنجره
خون برون می آمد از آن حنجره
با تن خونین برفتا سوی آن
گریه اش می آمد از کار جهان
خانه بود اندر میان آسمان
پنجمین واحد در آن آپارتمان
مادر آنجا فکر جان خود نبود
شعر ماندن بهر طفلش می سرود
دست کودک را دو دستی او گرفت
کار مادر بوده همواره شگفت
خون ز چشمش گریه میکرد ای خدا
دست کودک را نکرد اما رها
او درون شعله ها می سوخت زار
جان فدا میکرد او پروانه وار
شیشه را بشکست و خود را خم نمود
طفل را محکم به دستش بسته بود
طفل را از پنجره آویخت مام
خود بمرد ، از او ولی باقیست نام
طفل در بین زمین و آسمان
زنده ماند از عشق مام مهربان
او درون شعله ها آرام سوخت
تا دم آخر به طفلش چشم دوخت
قصه ی ایثار این مادر تک است
گر بهشتی باشد حقش بی شک است.
نسیان
شکایتها کند طبعم همه از پیری و نسیان
قلم در دست من لرزد دو چشمانم شود گریان
گهی پا در پی ام ناید، گهی دندان به درد آید
زمانی دست من لرزد گهی خوابم نمی آید
گهی با صد نفر جنگم گهی از سایه می ترسم
عجب دردیست این پیری که من اینگونه می لرزم
چو غنچه میل بشکفتن، دلم خواهد غزل گفتن
ولی تاب و توانم کم شده کارم فقط خفتن
دمی مو از سرم ریزد، گهی غم لشکر انگیزد
شود نامم فراموشم،، دل از غم اشک میریزد
خدایا این چه بازی بود، عجب پر غصه رازی بود
دو روز عمر بی حاصل چه اندوه درازی بود
غمم گاهی شود بی حد،، گهی بر سر زنم از درد
نمی دانی که این دنیا چه دردی در دل من کرد
شدم بازیچه ی تقدیر ندارم چاره و تدبیر
نمیدانم گناهم چیست و یا از کیست این تقصیر
شبی حیران و مفلوکم،، شبی می خورده و کوکم
گهی هم خانه و هم یار، گهی ویران و متروکم
خجالت بر جهان باشد ز بس غم در دل اندازد
جهنم گشته دنیایم دمی با من نمی سازد
گرفتی راه ویرانی تو ای بابک نمی مانی
شده شعرت نوای غم نداری شعر طوفانی.
دلشکسته
کارم همه در عشق تو گردیده فغان با زاری
دنبال تو بودم سر هر کوچه و هر بازاری
از من تو شدی دور و، دلم از تو شکست
ای خوب من، آخر چه شود قلب مرا بازآری!
راز
چون آتش نیمه جان خفته
رازی به دلم بود نهفته
چشمت به اشارتی بگوید:؛؛
حرفی که دهان کس نگفته
فال حافظ
کاش بودی تا ببینی حال من
ساکتم دیگر نمانده قال من
نیمه شب گفتم به حافظ ای رفیق
زحمتی دارم بگیری فال من
نیتی گفتم به دل خواندم خطی
مو به مو گفتا به من احوال من
(ما ز یاران چشم یاری داشتیم)
فال من بود و بشد بد حال من
(شیوه ی چشمت فریب جنگ داشت)
گوئیا صد نیش زد بر بال من
(خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم)
نقطه ای بد شد به این اقبال من
(گفت خود دادی به ما دل حافظا)
از چه دیگر بد بگیری فال من
دل ز یار و حافظ و بابک گرفت
اف بر این روز و به ماه و سال من
حضرت عشق
عشق هر دم قصد جانم می کند
هجر و دوری ناتوانم می کند
یک زمان بینی مرا مشهور شهر
روز دیگر بی نشانم می کند
من شدم بازیچه ی بازار عشق
بس به بند این و آنم می کند
عاشقی دیوانگی باشد ولی؛
عشق پیری نوجوانم می کند
تا که می گردم ز هستی نا امید
عشق افسونگر جوانم می کند
می دهد جان و بگیرد جان ز نو
حضرت عشق امتحان می کند
گه ز عشق آتش بیفروزم به جان
گاه رسوای جهانم می کند
یکشب از عشقی شوم سرمست وشاد
شام دیگر عزم جانم می کند
مانده ام در کار خود از دست عشق
رخنه در روح و روانم می کند
با تمام این شکایتها ز عشق
این معلم نکته دانم می کند
بابکا عشق از چه کتمان میکنی
شور عشق است و عیانم می کند
آوازه ی عشق
من سازه ی عشق توام، آوازه ی عشق توام
خمیازه در کارم نکن، شیرازه ی عشق توام
عقلم رود، هوشم رود، نامت چو در گوشم رود
پروا مکن ، بی باک شو، اندازه ی عشق توام
وفاداری
عمری از عشق تو چون مجنون و همچون یاغی ام
گر چه سر گردانم اما، بر وفایم باقی ام
روزگارم را ببین بنگر چه بی کس گشته ام
خانه ام میخانه و روز و شبم با ساقی ام
دریغ
من و شادی به جهان آتش و آبیم ؛ دریغ
من اگر شعله شوم او همه تن گشته چو میغ
من اگر گریه کنم او همه خندان بشود
وای اگر خنده کنم؛ دست برد زود به تیغ
زنجیر دل
دل ز دام زلف او در بند و زنجیر است و من
عشق او نخجیر و دل در دست تقدیر است و من
هر کسی پیدا نگردد همچو من شیدای عشق
عمر من در عاشقی بگذشت و دل پیر است و من
شاهد شور من و شمس الشموس شعر ناب
از فراقت قلب من خون و ز جان سیر است و من
جن و انس و حوری از حال دلم آگه شدند
او نشد آگه که دل در نزد او گیر است و من
از فراقش عالمی از شعر من گردیده پر
روز روشن بی رخش چون شام دلگیر است و من
خنده از یادم برفت و خاطرم درهم شکست
خاطری آشفته و روزی که چون قیر است و من
عمر کوته حاصل دوری ز عشق است و فراق
تیر هجران در دلم چون تیغ شمشیر است و من
عشق ؛؛شیری چابک و خونخوار و بی پروا بود
دل گرفتار و اسیر پنجه ی شیر است و من
میشود کوتاه و پر غم عمر اگر بد بگذرد
عمر بابک بد گذشت او زخمی تیر است و من
دفتر شعر
بابک بابایی
جدول کامل هم قافیه ها
1 دیدگاه
م. محمودی · 2025/05/16 در
درود جناب بابایی بزرگوار🙏اشعار جدیدتون رو خوندم واقعا لذت بردم👏🌹قلم زیباتون پایدار