شعر « ساقی » – رضا اکرمی
ساقی
ساقیا برخیز و جامی زان شراب ناب ده
زان می نابی که هر کس خورد، شد بی تاب ده
ساقیا امشب مرا مست و زخود بیخود نما
زین سبب از آن میِ خوشرنگ چون عنّاب ده
ساقیا افتاده در چاه زنخندان توام
تشنه ام از لعل سرخت بوسه ای پر آب ده
ساقیا دل غرقه ی چشمان دریائیت شد
چشم بر هم زن، نجات این غرقه با خیزاب ده
ساقیا خوابی نمی آید به چشمم روز و شب
خمسی ام زآرامش آن چشم مست خواب ده
ساقیا مطرب اگر مضراب بد بر ساز زد
چوب تاکی را به دستش جای آن مضراب ده
ساقیا بی تاب شد از تاب گیسویت دلم
مر خدا را رحم کن کمتر به آنهــــا تاب ده
ساقیا روی تو در حدِّ نصاب آمد زحُسن
پس زکاتم را شب دیجور زان مهتاب ده
ساقیا گر کس عتابم کرد بر میخوارگی
پاسخش خون دل من را که شد سیلاب ده
ساقیا تا من فرو بندم لب از این داستان
بر لبانم بوسه ای زان لعل خیس از آب ده
رضا اکرمی

0 دیدگاه