دفتر شعر فاطمه خلیلی
دفتر شعر فاطمه خلیلی

هرگونه بهره برداری از مطالب و اشعار بدون هماهنگی با صاحب اثر ، پیگرد قانونی دارد
آفتاب زمستونی
دل بردی و دل دادی
فانوس شب تارم
از بس که قشنگه عشق
شب یکسره بیدارم
دائم نگران بودم
تا که برسی از راه
با عطر حضورت شی
تقدیر منِ تنها
از پا قدم عشقت
چشمم به جهان روشن
این کلبه ی درویشی
حالا شده یه گلشن
آفتاب زمستونی
گرما بده به دستام
اشکاتو تمومش کن
تا تشنه بشن پلکام
آهسته بشین پیشم
قلبم بشه طوفانی
بعد قلبمو آروم کن
با بوسه به پیشانی
راغب به تماشاتم
دریا و سفر حرفه
این حس پر از خواهش
با ارزش و هم ژرفه
بی پرده بگم چشمات
تحویل خوش سالن
تو عالم سالوسی
بی شیله ترین حالن
بعد از تو
قسمت نشد پاییزو با تو سر کنم
آغوشتو گرمای این آذر کنم
تو تلخیِ غمگین ترین روزای سال
کاشکی نبودی انقدَر دور و محال
تا هر قدم با خش خش برگای زرد
یادم نیاد این فاصله با من چه کرد
بعد از تو دل لک زد برا عاشق شدن
بازم همون دیوونه ی سابق شدن
انگار تموم غصه ها کافی نبود
حالم بده ، تا کی کنم هی وانمود
دیگه نمیشه هیچکسی باب دلم
چشماشو بسته رو همه خوابه دلم
نیستی جهانم مملو از بی تابیه
تاریک ترین لحظم شب مهتابیه
غیر از خودت صاحب نداره قلب من
تنها لب دریا نشسته دائما
باید یه جوری پس بگیرم قلبمو
شاید بشه آروم کنم آشوبمو
از لابلای خاطرات دورمون
بیرون بیارم لحظه ی دیدارمون
با تو
دوباره آسمون بارید
عجب تکرار زیبایی
چقدر این نم نم بارون
کنارت میشه رویایی
هوای دست تو گرمه
مث رنگای پاییزه ست
بهم زل میزنی با عشق
دلم بند همین لحظه ست
امون از بوی عطرت که
شده قبل خودت مهمون
کسی جز ما نمی بینه
یه پاییز و دو تا مجنون
به حدی روشنه دنیات
شبم حل میشه تو چشمت
به تاریکی نمی بازم
که نوره معنی اسمت
همه جا به تو مشهورم
تموم دلخوشیم اینه
بزا تا پیر راهت شم
ته این قصه شیرینه
آخرین اسفند
بازم زمستونه
این شد سه تا اسفند
از روز سردی که
بی اعتنا دل کند
رفت و حرومش کرد
بارون امسالم
دیوونگی هامو
دیدن همه عالم
از فال تاروت و
عکس ته فنجون
تا پانویس شب
وقتی که زد بارون
تو کافه ی چوبی
جمع قدیمی مون
حتی مسیرای
لغزنده و داغون
دیدن که می گشتم
من مو به مو هرجا
دنبال ردی تا
شاید بشه پیدا
وقتی هنوز قلبم
جا واسه ی غم داشت
تا آخرین اسفند
تو عاشقی گل کاشت
از بد کسی خوردم
اونکه غرورم بود
از فصل تنهایی
راه عبورم بود
دست دلش رو شد
با من نبود اصلا
عاشق هوایی نیست
حتی سر سوزن
بهار من
بهار دلنواز من
برس به رسم روزگار
جوانه می زنم ز تو
دوباره بر تنم ببار
شبیه رقص چلچله
میان هر بنفشه زار
نسیم رازقی بوز
به سوی خاک این دیار
بگو شکوفه سر زند
به کوچه باغ قصه ام
که پیچکی خبر دهد
گذشته عمر غصه ام
بیا که اعتبار عشق
نتیجه ی حضور توست
دلیل زنده ماندنم
در این خزان مرور توست
پس از سکوت بی شمار
برای گل غزل بخوان
تمام شب قلم زدم
که گویمت بیا بمان
جنگ سرد
ته مونده ی احساسمو
امشب نگاهش می کنم
رو آینه ی حسرت زده
تبدیل به آهش می کنم
از خیر آشتی میگذرم
این قهر زوری بهتره
پشت خودم قایم شدم
اخم و غرورم سنگره
من مرد جنگ سردم و
چشمات حریف حاذقم
اون اشتیاق لعنتی
رفت از وجود عاشقم
تو سردی بی سابقم
دستای تو یخ میزنه
تو اولین بارون سال
دل میگه وقت رفتنه
از مختصات زندگیم
میفرستمت به ناکجا
دنبال گرمای منی
حتی بری تا استوا
تو را
تو را من می نوازم با دف و چنگ و سه تار
به سوز نغمه ی دشتی دلم گشته دچار
در این تقدیر بد جامانده ام گوشه نشین
چکامه می سرایم با پریشانی عجین
تو را گنجانده ام در تارو پود آسمان
مگر گرمی کنی تا سر بیاری این خزان
چنان دوری که حتی قاصدک درمانده است
غبار کهکشانی جاده را پوشانده است
تو را هر شب به داری میکِشد فتوای من
سحر دنبال چشمت می دود سودای من
میان کشمکش های بهشت و دوزخی
جهانم پر شده از پیله های برزخی
تو را پرسه زدم تا انتهای وسوسه
به ناگه گم شدم در پیچ وتاب حادثه
شبیخون خوردم از رگبار غمبار محال
ندیدم ردپای شاهد قدسی به فال
متروکه
کنارت هستم و انگار
میون شهر ارواحم
به این متروکه ی احساس
دوباره کج شده راهم
ببین بازم نمک پاشید
چشات رو زخم پنهونم
فقط چن تا قدم دوری
نمی بینی پریشونم
شبیه آرزوهایی
شدم که ذوقشون مرده
وسط بازی نکن بی تو
دلم خیلی بد آورده
چرا قلبت به دنیای
حقیرم پا نمیذاره
بیا عاشق شدن با تو
یه لطف دیگه ای داره
نقاب شک تو بنداز
که تو رویای هم جاشیم
همه روزای بارونی
شریک چتر هم باشیم
منو تو روز بد بشناس
همون وقتا که دلگیرم
خودم تلخ و بلاتکلیف
ولی اوضاتو پیگیرم
بگو دوسم نداری و
از این ناگفته بیزاری
نمی تونی بگی آخه
تو هم حال منو داری
بی خبر
بی گمان باخبرم
از دلم بی خبری
در هیاهوی نهان
با غمی جلوه گری
هجر تو سهم من است
وای امان از کرمت
آن گدایم که شده
بنده ی لاجرمت
از زمستان وداع
من نیاسودم هنوز
حال سودا زدگان
عاقبت کرده بروز
در پی ت گشته دلم
ترد ، مانند حباب
تا به کی مویه کند
تا بیاید به حساب
حد زده بر تن عشق
دست بی رحم فراق
رفته از روز و شبم
ناگهان چشم و چراغ
جرعه ای صبر و امید
مانده در سینه چه سود
در قضا و قدرم
عاشقی ساده نبود
ای پر آوازه ترین
همدم بزم خیال
باور آمدنت
قصه ای رو به زوال
بی گمان بی خبری
از هجوم گله ها
از خطوط رخم و
محنت فاصله ها
فراموشت نکردم
از همون روز ملاقات
خلوتم شد پای عکسات
زومه چشمم رو نگاهات
من فراموشت نکردم
زیر بارون آرزومی
کم بیارم روبرومی
پیش قلبم آبرومی
من فراموشت نکردم
یادمه یه صبح زیبا
اتفاق ما رقم خورد
بی سلاح و بی مشقت
لحن گرمت این دلو برد
از قماش عاشقاتم
موج خندت دلنشینه
تکیه گاه امن دستات
بهترین جای زمینه
بوی عطر تند این عشق
از سرم بیرون نمیره
خاطره یعنی یکی هست
تو گذشته ها اسیره
با شروع فصل پاییز
تو غروبای غم انگیز
عقل و احساسم گلاویز
من فراموشت نکردم
سوژه ی شعرم تویی باز
بار دیگه کردم ابراز
سخته دوریت ای هم آواز
من فراموشت نکردم
ماهی
تنگ ماهی مون شکست امروز
بی صدا بود و غمش مرموز
حسرتی تو اشک نامرئیش
جز خودش پیدا نشد دلسوز
از هوای تازه می ترسید
بی اراده دیگه می لرزید
قلب کوچیکش پر از خواهش
آسمون شاید که می بارید
اون تن سرخش مث صحرا
تو خیالش غرقه تو دریا
لحظهی جون دادنش میشد
به بلندای شب یلدا
سرگذشت آشنایی بود
قصه ی تلخ جدایی بود
تا که تو رفتی ببین انگار
روح من تو جسم ماهی بود
بی تو حتی از خودم طردم
غصه هارو پاگشا کردم
دیگه عین آدمِ برفی
تار و پودم یخ زده سردم
ماهی بی تنگ و بی تابم
قطره ای از جنس مردابم
میرسم آخر به آرامش
با خیال برکه می خوابم
حلول عشق
نشونی از حلول عشق
میون ما نشسته باز
یه لب تر کن عزیز دل
ببینی عمق این اعجاز
من از برق نگاه تو
یه دفتر مثنوی دارم
مدارا با جهان حالا
به شوق تو شده کارم
دوباره تو دلم پیچید
شمیم مهربونی هات
خزونم شه نمی میره
گل از گرمای اون دستات
رسیده سال خوشبختی
شبیه حال اسفندی
همین خوبه منو هرشب
کنی مهمون لبخندی
بغل وا کن مث پیچک
بکش این تن به آغوشت
ترنم می کنم عشقو
بدون ترس تو گوشت
گذرگاه فراموشی
باید از رویای تو رد شم
ظالمانه با دلم بد شم
از قلم بندازم این عشقو
با غرورت شاید هم قد شم
باید اشکامو بپوشونم
قلبمو هی سر بگردونم
یا که لالایی بخونم تا
چشممو بی تو بخوابونم
دست بارونو بگیرم تا
قطره قطره گم بشم تو شب
زیر آوار غمم میری
با رسوب حس تاب و تب
گوشه ی دنجی از این شهرو
می کنم پاتوق تنهاییم
خون بهای عشقتو میدم
می رسه روزای آزادیم
تو گذرگاه فراموشی
قلبم آخر یه مبارز شد
فکر برگشتن کنار تو
تا همیشه خط قرمز شد
دوباره پاییز
دوباره بوی پاییز
گرفته کل دنیام
گره خورده به ابرا
نموره قاب چشمام
مه آلوده هنوزم
هوای روزگارم
یه عکس یادگاری
ازت مونده کنارم
دلم با حسرت کوچ
پریشون تو حصاره
فقط دریای مواج
به حال من دچاره
شدم محکوم بازم
به جنگ نابرابر
به عشقی که سپردیش
به دست باد آذر
تو که رفتی وجودم
پر از آوار غم شد
دوتا بودیم و حالا
یکیمون دیگه کم شد
من هر شب تو خیالم
تورو ترسیم کردم
همه دلخوشیامو
به دو تقسیم کردم
زدم بیرون به یادت
غروبا زیر بارون
نبودت رو شمردیم
من و چتر و خیابون
تقدیر
باید فراموشت کنم
تقدیر من دل کندنه
با عشق تو شاعر شدم
این آخرین شعر منه
باشه تو بردی خب قبول
بازنده ی بازی منم
دوسم نداری بی دلیل
هرگز ندیدی بودنم
از بس که افتادم به پات
احساس من خاکی شده
قلبم شنیده میرم و
از رفتنم شاکی شده
بازم دروغه خنده مو
با گریه ها قاطی شده
دیدم که می گفتی نرو
چشمم خیالاتی شده
تو سوت و کور قلب تو
کز کرده بودم بی صدا
اما دلت راضی نبود
اینه تمومه ماجرا
تسلیم تقدیره دلم
رد میشم از هر خاطره
باز از خودم میگیرمت
اینکه نباشی بهتره
بیزاری
وقت آنست ز تو اعلام بیزاری کنم
با شبیخون خورده ای همزاد پنداری کنم
توده ای خاکستری از ما فقط مانده به جا
از دل ماتم زده باید پرستاری کنم
در هوای سمیِ آلوده ات فرصت نشد
تا برای عشق پیوسته فداکاری کنم
آن فرشته خوی زیبا در وجودم مرده پس
بهر این ابلیس بدخواهم هواداری کنم
گفته بودم میکنم یادت فراموش و هنوز
بر سر حرف خودم ایستاده ام، آری کنم
بی محابا یک شبه بند تعلق می بُرم
این چنین تا به ابد رفع گرفتاری کنم
بی امان طبله بکوبم سد غم ویران شود
سیل شادی سوی مرداب تنم جاری کنم
عمق محراب دلت بی باور و با این همه
بر سرم زد کافری ملزم به دینداری کنم
عشق تو مانند دشت بی نوایی بود و من
در خیالم سادگی کردم که عطاری کنم
تا کجا بالا بریم ارزش بی ارزشان
خواستم روی حلب نقش قلمکاری کنم
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
عطر ریحان
سمت ما آمد دوباره خیر مقدم گویمش
عطر ریحان آمده تا به سحر می بویمش
رام چشمانش شدم او ساحری اعجوبه است
دلربا و دلستان در قلبمان محبوبه است
این چمنزار وجودم در فراقش چون کویر
بی هوای محفلش در چنگ تاریکی اسیر
فاصله از دل نبرد داغ هجرانش شبی
مفلسانه در دلِ شب کرده یا رب یاربی
معجزه نامش نهم یا گردش تقدیر ها
بس به کار آمد دعا و شیون و تدبیر ها
سمت ما آمد دوباره آن پریشانی گذشت
ناگهان با گریه از راه پشیمانی گذشت
استخاره کرده و گویی مبارک آیه اش
آن سعادت پی هما افتاده بر ما سایه اش
از خروشان پیکر موج جدایی باخته
لنگر ناو وفا در ساحلم انداخته
هر طرف آرامشی از جنس ماهور و حریر
پا به قصر پادشاهی می گذارد این فقیر
با طلوعش روشنی در طالعم پیدا شده
تیرگی جا مانده و بار دگر فردا شده
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
هیچ
فارغ ز اما ها
سر می کنم شب ها
با شوره زار تن
در بستری تنها
دلتنگم و گمنام
یک هیچ پر ابهام
درگیر تاریکی
قلبم چه نا آرام
آشفته در طوفان
حبسیِ یک زندان
دیگر نمی رویم
آفت زده بر جان
برف زمستانم
سر در گریبانم
در من تعادل نیست
افتان و خیزانم
جاری شدم در مه
مرگ از حیاتم به
این غول غم کرده
هر آرزویی له
بر لب نه لبخندی
آسان نشد چندی
با چای تلخ عشق
کو حبه ی قندی
افسردگی تا کی
عمری سراسر هی
پوچی درش پیدا
سی سال از آن شد طی
خواهم شوم گاهی
سوی خدا راهی
تا که از او پرسم
از من چه می خواهی
جان را که بخشیدی
چشم ترم دیدی
اما صدایم را
انگار نشنیدی
بختم گهی خوابید
پشتم دمی لرزید
ناگه طبیب دل
این نسخه را پیچید
فارغ ز دنیا شو
سرگرم فردا شو
آری جهان زشت ست
اما تو زیبا شو
عاقل تر از سابق
آیینه ای صادق
شاید طلوعی داشت
در چنته اش خالق
شاید قراری شد
صفرت هزاری شد
این عصر پاییزی
صبح بهاری شد
آن غول غم خوابید
دنیا به تو خندید
بعد از جوانی ها
هم زندگی ارزید
نمی دونی
نمی بینی منو اصلا یه بارون زده بی چترم
وجودم رفته بر باد و فقط مونده یه چن قطرم
منم عین همون بچه که گم شد وسط بازار
پرم از حس ترسی که شده روی سرش آوار
نمی دونی چه تاریکم مه آلوده همش دنیام
از این دنیا دل آزردم نباشی تو همش تنهام
کشونده قلبمو عشقت یهو گوشه ی رینگش باز
پرنده هم بشم دیگه ندارم هوس پرواز
نمی فهمی غم انگیزه اسیری و ته چاهی
ولی تو خواب و تو رویا یه دم ماه و یه دم شاهی
بگم حالم چه جوریه نه که مثل جنون ، پس چی؟
یه دلقک رو تصور کن نداره یه تماشاچی
حقیقت داره این روزا ندارم دلِ دل بستن
درام زندگیم اینه به بودن نرسیدم من
همین قد بی سرانجامم چه بد که تو نمی دونی
بهارم که بشه میرم فقط دیگه تو می مونی
پرتو حق
کردم گله روزی به خداوند کریم
شاید که نظر کرد و به آسان برسیم
عاجز شده بودم ز طلب از همه کس
میشد که کنم با دَمِ رب تازه نفس
می کرد دلم، غمزده، اینگونه دعا
کن بار دگر از قفس بسته رها
دیگر ز کفم رفته چرا صبر و قرار
باران صفا بر تن این خسته ببار
گر بی خردی کرده دمی بنده ی کم
یا رب تو ببخش و بپران سایه ی غم
ناگاه شبی پرتو تابان اله
آمد به دلم تا که دهد سینه جلا
می گفت که بسپار به ما آه و غمت
تا رنگ الهی بشود جان و تنت
آن صیقل روحی که تمنا شده بود
با تابش حق سرزده پیدا شده بود
هرچند گهی خورد دلم خون جگر
ققنوس منم زاده شدم بار دگر
من پی تو هستم
تو صدای بارون
تو نم خیابون
با یه حال داغون
من پی تو هستم
زیر برف سنگین
روز سرد و غمگین
این دلم چه خونین
من پی تو هستم
ای ته کمالم
دلبر محالم
تو شبای بی تو
رو به یه زوالم
ای دلیل غوغا
شور و شوق فردا
تو دل شکستم
سر زده شو پیدا
عشق بی بهونه
زد به دل جوونه
هر کجا که باشی
سمت تو روونه
با شروع پاییز
ابر تیره لبریز
اشک دیده سرریز
من پی تو هستم
تو هجوم دردا
زیر بار غم ها
بی صدا و تنها
من پی تو هستم
دفتر شعر
فاطمه خلیلی
جدول کامل هم قافیه ها
16 دیدگاه
رضابزی · 2025/05/20 در
درود فراوان قلم خوبی دارید
رضابزی · 2025/05/20 در
آخرین اسفند دلنشین و زیبا بود
رضابزی · 2025/05/20 در
درود با تو دلنشین بود موفق باشید
رضابزی · 2025/05/20 در
زیبا مینویسید با آرزوی موفقیت روز افزون
سعید میرزائی · 2025/05/18 در
باطراوت و زیبا می نویسید بانو…در اوج بدرخشید.
سرور ویسی · 2024/12/22 در
بسیارزیبابودن تک تک کارهای زیبای شما.💝🙏