دفتر شعر محمدجواد محمودی (میم)

منتشرشده توسط ADMIN در تاریخ

دفتر شعر محمدجواد محمودی (میم)

هرگونه بهره برداری از مطالب و اشعار بدون هماهنگی با صاحب اثر ، پیگرد قانونی دارد

عَبَث

داغی، ولی به عادتِ تب می‌رسی فقط
آن شعله‌ای، که تا سرِ شب می‌رسی فقط

لبخند را به گریه گره زدی، وباز ،
در واژگانِ ساده، به شک می‌رسی فقط

با هر نگاه، بندبندِ شعرِ من شدی
اما به فصلِ بعد، به تک خط می‌رسی فقط

حسّی اگر که هست، فقط اولش قشنگ
گر آخرش به سردیِ لب می‌رسی فقط

تو عاشقی، ولی پر از تردید و واهمه
از مهربانی به مرزِ عَتب می‌رسی فقط

دل باخته بودی یا صرفا نمایشی از عشق؟
لیکن جای یقین، به سبب می‌رسی فقط

چون شعر شدی، جز من کسی نخواند تو را
هرچند که به خط‌خطی ادب می رسی فقط

ماندی ولی شاکی و منتظر به این راه دراز
داری از این انتظار به غضب می‌رسی فقط

با هر کسی، کسی شدی، شدی آماده‌ی گذار
گر عشق می‌دهی به طلب می‌رسی فقط….

تسلیم هیچ بودم و گفتم که عاشقم
در عمقِ این تناقض، به عجب می‌رسی فقط

مرثیه‌ای برای هیچ

گاهی فکر می‌کنم همه‌ی این نوشته‌ها،
نامه‌هایی‌اند به درونِ خودم،
که در بطری‌هایی خیالی انداخته‌ام
در اقیانوسِ بی‌کسی،
و می‌دانم که هیچ ساحلی در کار نیست…

این شعرها، این داستان‌های تکه‌پاره،
نه برای فهمیده شدن‌اند،
نه برای نجات.
فقط ردِ خون‌اند
روی دیوار سلولی که اسمش را گذاشته‌ام «من».

تنهاییِ من شبیه آن کابوسی‌ست
که کافکا تعریف می‌کرد:
بیدار شدی، حشره شدی،
و همه چیز،
حتی عزیزترین‌هایت،
از تو چندششان شد….

در من، کسی هست که دنبال معنا می‌گردد
و کسی دیگر،
هر معنا را مشکوک می‌داند…

مثل آن شخصیتِ خفه‌شده‌ی “پلین” در «مردی که می‌خندد»،
که هیچ‌کس نفهمید لبخندش واقعی‌ست یا زخم…
یا آن سربازی در «نوار سفیدِ هانکه»،
که چشم‌بسته تیر می‌انداخت
و هنوز هم نمی‌داند چه کسی را کُشت…

نه، من به بودن اعتقادی ندارم،
نه به قصه‌هایی با پایان خوش.
فقط نوشتم تا رد شوم،
مثل سایه‌ای از میان دیوارهای ترک‌خورده‌ی ذهنِ کسی،
که شاید هیچ‌وقت نخواهد به پشت سر نگاه کند…

شاید یک روز،
کسی این شعرها را باز کند
در ایستگاهی که هیچ قطاری ندارد،
و بپرسد:

و جوابش سکوت باشد…

بلکه چون هیچ‌وقت قرار نبود جوابی باشد…

مثل آن مردِ پستچی در یکی از داستان‌های “ریچل کاسک”،
که تمام نامه‌ها را به آتش کشید
چون فهمیده بود هیچ‌کس،
هیچ‌وقت،
به هیچ‌کس نمی‌نویسد…

و حالا من،
می‌نشینم در پایان این قصه،
مثل کسی که نه منتظر نجات است،
نه مشتاقِ مرگ؛
فقط دلش می‌خواهد
کسی بفهمد
که بودن،
گاهی هیچ تر از نبودن است…

سکوت نامه

دارد غروبی از تو جدا می‌کند مرا
با هر نفس، یادتو، صدا می‌کند مرا

رفتن اگر چه ساده‌ست، اما نگفتنی‌
چیزی درون سینه رها می‌کند مرا

انگار سال‌هاست که این کوچه‌ی خموش
با عابری غریب، دعا می‌کند مرا

در چشم تو هنوز، آن آشنا نبود
این خستگی چرا، چرا می‌کند مرا؟

افتاده چون ته سیگارِ نیمه سوز
یاد تو گاه‌گاه، فنا می‌کند مرا

رفتی و شعر مانده فقط یادگار تو
هر واژه در سکوت، فدا می‌کند مرا

در بند آزادی…

هرکه از چشمت گذر کرد و نماند، انسان نبود
ردِّ عشقِ تو بر این ویرانه‌دل، پنهان نبود

من کجا و وهمِ آغوشت، در آن شب‌های دور؟
کاش آغوشت به‌جز آزادی و زندان نبود

دل به عشقِ تو سپردم با غمی از جنسِ شب
عشقِ من دانا و عاشق بود، او نادان نبود

مِهرِ تو مرزی نداشت و در دلم تکرار شد
عشق تو جان بود، اما قلبِ من جانان نبود

من تو را راندم و در خویش تبعیدم هنوز
مرزِ بینِ عشق و نفرت، آن‌چنان آسان نبود

هرچه گفتم از تو، خوابِ شعر را بیدار کرد
هیچ شعری پیشِ چشمم، جز تو را عنوان نبود

خاطراتم را نسوزان در هجومِ انزجار،
لیک اگر در خاطراتت، یادی از یاران نبود

بعدِ تو دنیای من بی‌ساعت و تقویم شد
بعدِ تو بارانِ زیبا هم دگر باران نبود

ذهنِ من تفسیر می‌خواند از سکوتت، بی‌دلیل
کاش معنایی که می‌جُستم در آن، پایان نبود

سهمِ تو از عشقِ من، تردید بود و واهمه
عشقِ تو در عمقِ جانم، دردِ بی‌درمان نبود

تا روشنای شب

به چشمِ روشنت، ای رازِ ناب، دل دادم
میانِ وسوسه‌ی آفتاب، دل دادم

شبی که نامِ تو در جانِ آسمان افتاد
به خواب دیدمت و بی‌حساب، دل دادم

دل از حصارِ سکوتت رها شد شب‌هنگام
به بغضِ خفته در آن پیچ‌وتاب، دل دادم

نبود فرصتِ گفتن، سکوت با من ماند
به اشک، از تهِ یک التهاب، دل دادم

اگرچه بی‌تو شبم پر ز سایه و اندوه
به صبحِ روشنِ این انتخاب، دل دادم

گذشتم از همه در امتدادِ یک سراب
که خسته آمدم از اضطراب، دل دادم

تو بودی آیه‌ای از آخرین کتابِ عشق
به سطر سطر تو، بی‌اجتناب، دل دادم

به خنده‌های تو، ای قبله‌گاهِ من، سوگند
به آن گناهِ پر از لذتِ عذاب، دل دادم

شبی به یاد تو، افتاد در دلم غوغا
به آرزوی همان انقلاب، دل دادم

دلم به زمزمه‌ی نام تو رسید از شب
به عمق آینه‌ات بی‌نقاب، دل دادم

گذشتم از همه، از خویش، از تمام جهان
برای نوشِ جرعه‌ای از آن شراب، دل دادم

پایانِ آغاز

برو… که قصه‌ی ما رو به پایان است
غروب خسته‌ی این عشق، نمایان است

دلی که با تو تپید و به راهت ماند
کنون شکسته‌تر از خواب چشمان است

نشد که در نفسم، عطر تو جا گیرد
میان دیده‌ی ما، سقوط پنهان است

چقدر بی‌ثمر افتاد این امید خموش!
که زخم کهنه‌ی ما، دردِ بی‌درمان است

دلم به شعله کشیدی و بعد رفتی
خموش مانده دلی که سخت ویران است

برو… ولی در سکوت شب‌های بی پایان
هنوز نام تو در شعر من، فراوان است

آواز جَرَس

سایه افتاد بر این هیچ، نفس سنگین است
شب تهی از تو و این شب‌زده هم غمگین است

ماه در آینه‌ی خاموش ترک می‌خورد، آه
چشم من خیره به راهت شده و بد بین است

چشم بستم که ببینم گذرِ خاطره را
هر چه را خواستم از یاد، غمی شیرین است

هر که آمد، گذری کرد و به راهش رفت و
مانده‌ام با غزلی تلخ که خود نفرین است

من فقط شعر شدم تا که نبینم رفتن
لیک افسوس، همین قصه مرا تسکین است

با خدا بودم و در بند، رهایی نرسید
دیر فهمیدم که زندانِ بشر آیین است

در قفس مانده‌م و بالِ پریدن خشکید
وای از این عشق که پایانِ خوشش تمکین است

مانده‌ام بی‌خبر از قافله‌ی رؤیاها
بی‌ره و بی‌سفرم، جاده فقط ماشین است

دل به آواز جرس دادم و راهی که شدم
سایه افتاد بر این هیچ، نفس سنگین است

در امتداد هیچ

چون شاخه گلی بر سر گور
هم ارزنده و هم بیهوده
همچو بیداریِ ممتد در خواب
پر تلاطم، ولی آسوده

مثل آن نور که خود تاریک است
بس که در ظلمتِ شب‌ها بوده
یا چو آیینه‌ی بی‌تصویری
که ز تکرار دگر فرسوده

یا غباری که به دست طوفان
راه دشوار بسی پیموده
همره باد، ولی سرگردان
در سرابی که رهی پیموده

با همان وهمِ گریزان از خویش
گه به غم، گه به خوشی افزوده

یا که رؤیایِ محال و خاموش
که به کابوس شده آلوده

روشنایی

در تارِ شبم، نغمه‌ی بی‌وقفه‌ی باران،
در خلوتِ دل، زخمِ فراموش‌شده‌ی جان،
دست و دلِ من سرد، جهانم همه خاموش،
گم‌گشته‌ام انگار، در این ظلمتِ پایان

ای روشنیِ ناب! تو ای رازِ شکوفا،
مرهم شدی از مهر، برای حال و فردا،
در عمقِ جنون، سایه‌ی شب را تو شکستی،
بردی تو مرا تا لبِ آگاهیِ دریا.

ای نور! تو آرامشِ جاری شده در من،
در موجِ غمم، ساحلِ همدردیِ روشن،
با واژه‌ی تو، بغضِ گلوگیر شکسته،
شاید که جهان، باز بخواند دلِ من هم.

در آینه‌ی چشمِ تو دیدم همه‌ خود را،
در خلوتِ یک واژه، شکستم غمِ خود را،
افتاده شدم، بی‌تو، و برخاستم از تو،
آباد شدم با تو سرودم شب خود را.

رنجِ تکرار

من آن جمعِ نقیضِ پُر تواتر، که از تکرار می‌رنجم،
نه در اثبات خود کوشش، ولی از وحشت انکار می‌رنجم

همان آیینه‌ی خاموشِ بشکسته، که دل‌تنگِ نگاهم،
ولی از مهر و از دیدار، ز لبخند نگونسار می‌رنجم.

من از سنگینی این شب، سکوت ممتد و حتی،
صدای ضجه‌ی گیتار و از اشعار می‌رنجم

هراسم بود ز هجر تو، ولی حالا، اگر باشی،
تو عاشق باشی و بسیار، من از این کار می‌رنجم

درون این قفس، زنجیر و چوبه ی دارم
ز پایان غمِ انگیز نخ سیگار، ز این آزار می‌رنجم

چه مظلوم و نه معصومم، اگر از ظلم می‌گویم،
ز زخمِ مردم ، از تقدیر، ز هر اجبار می‌رنجم

به زندانِ خودم پابند، ولیکن تشنه‌ی رفتن،
ز هر بیزار، از زنجیر، ز هر دیوار می‌رنجم

چه تقدیری، چه تقصیری؟ که در این قصه‌ی تکرار،
من از پایان بی‌فرجامِ این کردار می‌رنجم

راهِ من

من پارادوکسی کال بودم،
شاید از دور، نزدیک،
کم یا زیاد،
منزجرکننده، یا شاید ایده‌آل بودم..

من ناسخی منسوخ،
شاعری نامشروع،
ناشری منشوری،
بی‌نیاز از تفسیر با هوش مصنوعی..

عاشق فیزیک و بیزار از ادبیات،
متناقض..
معمولی،
آلوده به شعر و هنر،
مرجوعی..

شبگردی تنها
که در کوچه‌های بی‌پایان زمان،
در پیِ مکان های نامعلوم
با انسان‌هایی مجهول..
لبریز از هیچ ..
،
با زخم‌های آمیخته،
و حسرتهای آویخته،
به دیوارِ نامهربانیِ زندگی
که هرکس دردی به آن افزود،
و لیک چیزی برنداشت…
دیوارِ زوال گرفته
امتحانِ الهی..

من عصیانی بودم
علیه خویش
نارسیستی به جانِ خویش
شورشی ِ درون زنجیرِ درون
در مسلخ مداوم روح…

پارادوکسی کال یا کامل
میان بودن ونبودن
عقل و جنون
حامل شعر،
والا ولی زبون..

تضادی آشکار
مُستزادی نامفهوم
چکامه ای ناسروده
غزلی سقط شده
در سزارینِ تفکری
غم زده، ماتم زده

بی مریمِ وجود
بی حضور
بی مسیحِ نجات
بی غرور…
در مسیر، بی عبور.

مادر

مادرم چشمان تو آرام جانم بود و رفت
آن وجودِ پاک تو نام و نشانم بود و رفت

بی حضورت دردِ ما را هیچکس مرهم نبود
مادرم آغوش تو تنها پناهم بود و رفت

کاش فرصت را نمیکشتم برای دیدنت،
حال حسرت های واهی، کین زمانم بود و رفت،

مادرم، قلب تورا تسکینِ ما یاری نبود،
مهرِ قلبِ تو همه تاب و توانم بود ورفت!

در نگاهت، هر اُمیدی در دلم معنا گرفت،
هر نگاهِ پُر اُمیدت، راه درمانم بود ورفت،

پینه ی دستت که رنجِ سالیانِ عمر بود،
آه دستِ سردِ تو، آرامِ جان و تکیه گاه و سر پناهم بود ورفت!

رهایی …

آزادتر از آزاد، از شرِ هر احساس
با کوله ای از شوق، بی قید زِ هر وسواس

پیوسته با رفتن، بیگانه با بودن
آرام و بی پروا، شبها در آسودن

هم سُفره و هم خواب، همراهِ آرامش
بی بحث و درگیری، بی پوزش و خواهش

بی یار و بی یاور، بی بال و بی پرواز،
با گُربه ها همدم، با هر سگی دمساز،

هر رابطه کابوس، با صدهزار افسوس
وقتی که فرقی نیست، با عادی و مخصوص

دیگر که هر بوسه، معنای بودن نیست
بهرِ نگاهی ناز، حسِ سرودن نیست،

وقتی که میبینی، سوداگری باب است،
وقتی که وجدان ها، در غفلت و خواب است،

پس بهترین تصمیم، تنها سفر کردن،
با حسِ آرامش، شب را سحر کردن….

روزمرگی

هزاربارخسته و هزاربار خُرد، در
پی ِکار میشوم،
با درد زندگی و بادستان خالی در
پیکار میشوم!
در پسِ حجمِ ترس از آینده، پر از وسوسه ی
دار میشوم،
دربین نخهای بهمن کوتاه، همواره خالی شده،
بارمیشوم!
ازگریه کودک گرسنه همسایه،
عزادار میشوم،
به آرمان صادق،به بوفهای کور،به سگهای ولگرد
وفادارمیشوم
به حس نبودن دراین بندگی،به انواع امراض فکری
گرفتارمیشوم،
به این زندگیِ سراسر تهی،به تکرار روزمرگی ها
بدهکار میشوم،
اگر هم شوم معترض من به آن، به چشم قوانین
بزهکار میشوم،
ازاین ناتوانی و بیهودگی، در اوج جوانی چه
بیمار میشوم،
به هر نوع مسکن که از آرامشش، پراز دود ِنخهای
سیگار میشوم،
پس ازخواب طولانی وبس عمیق، میان تنش های روحی که
بیدارمیشوم،

کتاب چهل سوی غزل

بوف

در وحشتِ شبِ ، بیراهه ی عریض،
درمانده ام زِ خود ، با پیکری مریض!

تاریک بود پیشِ رو ، دراین سکوتِ محض،
در جستجوی نور ، با این مه غلیظ !

نادان زِ جسم خود ، نالان ز روح خویش،
در کوله باره دل ، حجمِ غمِ عزیز!

مغروقِ عمقِ این ، بیغوله ی شنیع،
پُر میشوم ز هیچ، در اوجِ این حضیض !

ماتم تمامِ من، در این تلاش ِ سخت،
تنها نشانِ من ، زخمی تَر و تمیز !

رخوت به بودنم ، در طول این مسیر،
اکنون که می روم ، اُفتان و سینه خیز !

اما میانِ راه ، گرگانِ حـیله گــر ،
آغوششان چه نرم ، دندانشان چه تیز!

دوشیزگان ِ شعر، در معبر خیال ،
کامم روا کنند ، با آن لبِ لذیذ

پس تو نیا به این، تنهایی مُدام،
بگذر تو از منِ ، تنهای خود گریز!

وداع

درذهنِ من دگر، هرگز نکن خطور،
این بود سهم من، کز من کنی عبور!

آشفته ام از این، تشویش ماندنت،
عاشق نبودی و، مـــــعشوق خواندمت!

بیگانه با سرود، بی حس به هر غزل،
تلخ بود شعرِ من، در کامِ آن عسل!

مبحوس این قفس، درگیر فاصله،
تنها امیدِمن، یک مشت خاطره!

بی پاسخت هنوز، یک گوشه منزوی،
مطرودِ بی پناه ، محکوم و منقضی

میلادِ چندباره ات، باز هم یه شعرنو،
دنبالِ رد تو ، درآن پیاده رو!

آنجا که قلب ما، با شعری از فروغ،
درهم تنیده شد، باشکلی از دروغ!

آنجا وداع ما، پایان من که بود،
آنجا که قلب تو خواهان من نبود!

من مُهره ای از آن ، قانونِ بازیَت،
با انسدادِ من، از هر مجازیت!

شاید که سهم من، از شرحِ این سطور،
این بود بخت من، کز من کنی عبور!

من …

تنیده اند به دور من دوباره تارهای غم
چه عنکبوتی صفتند تمام همرهان من!

شکنجه میشوم هنوز، به جُرمِ تلخِ زندگی،
تحملِ این همه درد، نبود در توانِ من!

نه راهی مانده پیشِ رو، نه پُلهای پشتِ سر،
چه عاجزانه این سقوط، چه سُست بود مکانِ من!

بغضِ همیشه سرکش و تنفر از دوباره ها،
ستاره سوزیِ مدام، در شب و آسمانِ من!

چه سرزنش های عبث، وَ طعنه های روشنی،
رسیده تیزیَش دگر، به مغزِ استخوانِ من!

چه قاصر است زبانِ من، برای معترض شدن،
مهر سکوتِ بندگی، که خورده بر دهانِ من!

امیدِ واهی است هنوز، دلبستگی به سرنوشت،
وقتی که سوسویی نبود، در ظلمتِ جهانِ من

از کتاب چهل سوی غزل

اگر من ...

تو ای اسطوره ی مهر و سخاوت
تو ای معنا و مفهومِ رفاقت
تو ای بانوی احساس و ترانه
پُر از حس قشنگِ شاعرانه
تو ای تنهاترین تنهای خاموش
تو گرمای لطیفِ امنِ آغوش
توا ای زیباترین کابوس مجنون
تو ای لــــیلاترین لـــیلای هم خون
اگر من در شبم، تاریک و سردم
اگر در حق تو خوبی نکردم
اگر بیهوده بودم در غمِ تو
منه زخمی نبودم مرهمِ تو
اگر در بغضِ سنگینِ شبانه
نبودم تکیه گاه عاشقانه
اگر در گیرودارِ این شبِ تار
نبودم لایقِ چشمت به دیدار
نشو دلگیر که این مغمومِ خاموش
خودش را هم دگر کرده فراموش

از کتاب چهل سوی غزل

دفتر شعر
محمدجواد محمودی
(میم)

جدول کامل هم قافیه ها
روی عکس کلیک کنید

دسته‌ها: شعر و ترانه

68 دیدگاه

زهرا ایران نژاد · 2025/06/12 در

وداع -در بند آزادی خیلی زیبا بود همیشه بدرخشید

لیلی عسگری · 2025/06/01 در

اشعارتون هرکدوم به نوعی زیبا ودلنشین است شعر تکرار برایم بسیار دلنشین بود
خوشحال میشم باکلیک روی اسمم ازدفتر شعرم دیدن کنید
سپاس

    م. محمودی · 2025/06/09 در

    سپاسگزارم از مهر و لطف بی‌دریغ‌تان.🙏
    حضور نگاه‌های نازک‌بین و دل‌آگاهی چون شما، روشن‌کننده‌ی راه واژه‌هاست.
    خوشحالم که اشعارم توانسته‌اند لحظه‌ای دل شما را مهمان خویش کنند.
    مانا باشید و همواره در پناه شعر و احساس.🌹

لیلی عسگری · 2025/06/01 در

شعرهای زیبای شمارا خواندم احسنت قلم توانایی دارید ،برقرار باشید

سونا مرادی · 2025/05/27 در

درود و مهر
اشعارتان بسیار زیباست لذت بردم.

    م. محمودی · 2025/05/31 در

    درود فراوان🙏🌹
    ممنونم از نگاه زیبا و حسن توجه شما،🌹

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *