شعر « عشق تو » – رضا اکرمی
عشق تو
دلبرا، ای نازنینا عشق تو دیوانه ام کرد
در پی ات اینجا و آنجا، بردم و بیخانهام کرد
هیچ کس چون من ندیده روی چون ماه شما را
من فدای روی ماهت، جان به قربانت نگارا
دلبرا، مه پیکری
ز آدمیزادان سری
میدوی همچون پری
از همه دل میبری
ای فدایت جان ما
هم دل و ایمان ما
گر بریزی خون ما
کس نمیپرسد چرا
سرو قد و مو میانی، ماه رو ابرو کمانی
خاک راهت توطیایم، بگذری چون از مکانی
این همه زیبایی طاووس و آن چتر فریبا
جلوه در پیشت ندارد،مه جبینا، سرو بالا
دلبرا ای بی وفا
ناز کم فرما بیا
هر چه میخواهیبکن
کس نمیپرسد چرا
من فدای موی تو
وآن کمان ابروی تو
ای فدایت یک جهان
بیشتر با ما بمان
در خیال روی تو با ماه میگویم سخن ها
در هوای سبزه ات رخ میگذارم بر چمنها
چون به باغ آیی برقص آری گل و سرو وسمن را
زان دو چشم همچو آهو رشک دادی نسترن را
لب گشا حرفی بزن
دلبر شیرین سخن
ای گل زیبای من
ای فدایت جان و تن
در روش کبک دری
گلوش و مه پیکری
با رخ همچون پری
از همه خوبان سری
شاهدا ای مه جبینا، ای که چشمم روشن از توست
قبله ام ابروی و مُهر من زخاک درگه توست
هم طواف و سعی و حج و هم مناجات من ای دوست
جمله ی بود و نبود و دین ایمان من از توست
در خفا و در شهود
قبله ام روی تو بود
هم به دیر و صومعه
جز تو نتوانم ستود
گر نشینی رو به رو
شرح گویم مو به مو
زین دل خون گشته ام
زان قد و روی نکو

0 دیدگاه