شعر « ارمغان » – محمد رضا احمدی
ارمغان
بنویسم از برایت که تویی امید جانم
من اگر چه پیر گشتم به محبتت جوانم
تو اگر مرا نخواهی گله ای ندارم از تو
من اگر تو را نخواهم بخدا نمی توانم
تو نشسته ای به قلبم به مثال پادشاهی
که مرا اسیر کرده به کمند زر نشانم
شبم ا ز تو پرستاره چو کنی بمن اشاره
تویی تک ستاره من به هزار آسمانم
تو اگر شبی بیایی که فقط رخت ببینم
به فدای آن قدمها بکنم تمام جانم
تو بیا که چشم محسن به رهت امید وار است
که مگر بیاوری تو زمحبت ارمغانم
محسن احمدی تیر ۹۹

0 دیدگاه