شعر ” نمی شود ” – محمدرضا احمدی
نمی شود
نمیشود زتو ننویسم ای مه تابان
وجود من شده پر از خیالت ای جانان
نمیشود که نبینم به خواب خال تورا
که زیب آن لب خوش خنده ات شده مرجان
نمیشود که دمی بی تو سرکنم خوشحال
تمام دلخوشی من تویی به دار جهان
نمیشود که ببوسم لبان ناز تورا
بخند تا که درخشد زتو لب و دندان
نمیشود که به فریاد ، راز دل گفتن
زبان به کام و دل من اسیر دیر مغان
نمیشود که بیایی به طرف باغ بهار؟
که در مسیر تو من لاله خو شوم پنهان
نمیشود که برایم تو چهره بگشایی؟
ببینمت زمحبت مرا کنی احسان
اگر به عاشق دلخسته ات نگاه کنی
هزار جان گرامیم بپای تو قربان
دفتر شعر محمدرضا احمدی
اینجا کلیک کنید
0 دیدگاه