شعر ” هوای عاشقی ” – محمدرضا احمدی
هوای عاشقی
مینویسم باز از حال و هوای عاشقی
دل گرفتار غم و درد وبلای عاشقی
میرسد هردم به گوشم صوت زیبایی زیار
تا گشایم رحل زیباو نوای عاشقی
صحبتی با یار دارم تا بگویم راز خود
یک سوالی پرسم از آن مقتدای عاشقی
عاشقی آیا گناه و معصیت آرد ببار؟
پس چرا عاشق شود هردم فدای عاشقی؟
دل رود از دست و نازکتر شود از برگ گل
با تمام هستی اش گردد گدای عاشقی
گوییا باغم سرشته مظهر دلدادگی
با گرفتاری عجین شد ابتدای عاشقی
من نمیدانم چرا با این همه سودای غم
باز دارد مشتری ناز و ادای عاشقی
دلبران چون ناز بر عاشق نمایند روزوشب
چشم عاشق کی توان بیند ورای عاشقی
گاه مجنون میشوی اندر بیابان حجاز
در کمال عقل هستی بینوای عاشقی
جان فدایی میشوی در راه معشوقی عزیز
دل براهش می دهی اندر وفای عاشقی
سرزپایت ناشناسی پیش دلبر بی دلی
این بود خود یک نشان از ماجرای عاشقی
نازنینم عاشقی حسی بود در ذات تو
پرنما جان خودت را از هوای عاشقی
دفتر شعر محمدرضا احمدی
اینجا کلیک کنید
0 دیدگاه