شعر « پاشوره » – رضا اکرمی
پاشوره
دل من خواب تو را دیده و بیدار نشد
صد نصیحت بنمودندش و هوشیار نشد
دیدنت حادثه ای بود و همان بود و همان
سالها رفت و دگر حادثه تکرار نشد
یک نظر دیدم و دل عاشق رویت شد و بس
یک نظر کم بُود و افسوس که بسیار نشد
صد دعا از دل محزون و پریشان کردم
حرزها خواندم و انگار نه انـــــــگار، نشد
روی تو دیدم و دل داغ شد از آتش عشق
هیچ پا شویه دوای دل تب دار نشد
همچو فرهاد بسی تیشه در این راه زدم
عمر من شد پی آن راه که همـــــوار نشد
سروها دیدم و ابروی کمان و رخ ماه
قد و ابرو و رخ هیچ کس آن یار نشد
همچو پرگار به گرد قد تو چرخیدم
عاشق نقطه کسی چون خط پرگار نشد
دل و ایمان و تن و جان پی کارَت کردم
ای صد افسوس که آنها شد و اینکار نشد
همه عمرم به تمنای وصال تو گذشت
لیکن ای یار وصال تو به اجبار نشد

0 دیدگاه