دفتر شعر سرور فرحانی
هرگونه بهره برداری از مطالب و اشعار بدون هماهنگی با صاحب اثر ، پیگرد قانونی دارد
درد مشترک
و دوباره سکوت در چشمهای منتظر
و دردی که مشترک است بین من و تو
وقتیکه می توانیم در چشمهای یکدیگر نگاه کنیم
و از امتداد خوشبختی بگذریم
من دریاها را مهمان می کنم پشت پلکهایم
و جنگلها و گلها را
بر پیرهنم نقش می بندم
شاید نگاهی کنی و ببینی
این غریب ترین واژه ی زندگی
و آخرین ستاره باغِ عشق،کیست…
به کدام آینه خیره شوم،وقتیکه قلبهایمان را
رنگی از ابهام گرفته
ای کاش دستهایت را گرم کنی
تا اندوه را از قلبهایمان پاک کنم
اگر لبخند بزنی،از لبخندت آینه ای خواهم ساخت
تا خورشید لبخندت را به هر جا که دلم می خواهد
به هر جای این خانه بفرستم.
آذرخش
میگفت:چرا شما یک نویسنده ی ساده مثل مرا دوست داری
که حتی دوچرخه ای ندارد تا به دیدنت بیاید؟
میگفت:من کشتی و دریا ندارم
چشمه های زمینی ندارم
من حتی وطن ندارم
وطنم را از روی نقشه دزدیدند
کشور من در یک سیاره دور قرار دارد
اینجا وطن من نیست
گفتم: آذرخش از چشمان تو می درخشد
وقتی آواز می خوانی ،باران می بارد
و در بیابانِ قلبم گندم می روید
تو زبانِ چشمهایم را می فهمی
راه رفتن بر یخ و آتش را بلدی
نام گلها را
و نام دوست داشتن را به من آموختی
مرا گردهم می آوری وقتی پراکنده ام
قلبم وطن توست
و من مستعمره ی توام
مرا در دستهای قدرتمندت پنهان کن
معشوقِ بیهمتا
میخزد آرام در ظلمتِ شب
تا بلغزد در تمامِ هستی ام
تکچراغِ شهرِ رویاهای من
نور می پاشد به جامِ مستی ام
در میانِ بستری گرمِ نیاز
سوختم در شعله های یک هوس
او چو دریایی خروشان بود و من
پاسخی به اشتیاقِ هر نفس
کردم از شهدِ لبانش نوشِ جان
من هزاران بوسه ی جان آفرین
تنِ تبدارِ مرا هر سو کشـیـد
بازوانِ سرخ رنگِ آتـشـیـن
مست از بوی تنِ هم بودیم
ناگه از پنجره نوری تابید
باز در اوجِ سبک روحیِ خویش
محو شد،چون خوابی از ذهنم پرید
آه دریافتم این یک خواب بود
دیدنِ معشوقِ بی همتا را
باورم هرگز نشد با او مرا
اینچنین پیوستنی زیبا را
و تو نیامدی….
پشت آن پنجره ی فرسوده
دفتر یادداشتهایم را خاک خورد
و شعرهایم را
باد برد شعرهایم را
و تو نیامدی…
من سالهاست تا به هنوز
در انتظار تو ایستاده ام
زیرِ آن کاجِ پـیـر
که بر آن لانۀ پرنده ای
رو به ویرانی ست.
من از آغوش پاییزم
من از آغوشِ پاییزم
زنِ یاقوتهای سرخ
که میسوزم در تبِ جنونهای آب
هوای روحِ من ابری و مـه آلود
چشمانم خیس و بارانی
نگاهِ آتشین دارم در عمقِ تیزِ چشمانم
به لب آواز غم دارم
غمی شیرین
حکایت میکند از مرزهای سرخ
زِ سـوزِ بادهای سرد
بر تن میکنم آن جامه های سرخرنگم را
و کولی وار میرقصم
میان رقصِ برگ و باد
و می نوشم
شرابِ فصل نارنجی
انـار….انـگور
چه مستم میکند
نارنج های وسوسه انگیز
به جانم شعر میریزد
خزانِ زرد و شورانگیز
با صدای
ابر و بـاد و قطره هایِ ریزِ بارانش
میخواهم در خلوتی ابدی
رها باشم
من زنی پاییزی ام…
خلسه های خاکستری
در تکرارِ یکنواختیِ روزها
کسالتِ عصرها
و خلسه های خاکستری
و سکوتِ دلهره آورِ شبها
کارِ مـن
به سرکوبِ احساس گذشت
دلـم بـاران می خواهد
که ببارد
بر من و تنهاییهایم
بر لبخندها و اشکهایم
بر رویاهایم
بر باورم
که چگونه
تا تـه مانده های دستانت را لمس میکرد
ببارد بر خلوتم
که در حصارِ یک سلول گذشت
ببارد بر خیابانهایِ سردِ این شهر
آن هنگام که تنِ فـرسوده ام را
به بسترم می سپارم
به یادِ آخـرین بوسه ی نمناک…
گریستم
من گریستم
و دیوار می خندید
ثانیه ها افسرد
عقربه ها خوابید
من گریستم
و اتاق یخ می بست
زمین،می خشکید
پنجره،می پوسید
آینه،می لرزید
زمان هدر می رفت
عمر،تـلـف می شد
من می گریستم
بر آنچه در مـا بـود
و به عبث پیوست
دستمالِ مرطوبی
اشکِ مـرا نوشـیـد
یک قطره اشکم را
روی لـبـم.بوسـیـد
همدردِ من میشد
دردامو می بلعید…
پایانِ قرن
دیروز به دیدنش رفتم
اتاق شماره ۷
میگفت: گم شده ام در این هوای سرد
میان اینهمه تنهایی و تردید
گاه بی تاب بود
و احساسِ خطر میکرد
در او زخمی درونی بود
و آثاری از بلاتکلیفی
گـاهی او را می دیدم گلی خریده
و به سمتِ گورستانی میرفت
و گاهی در یک واگن متروک
می نشست و سیگار می کشید
او عاشقِ سیب زمینی بود
می گفت: این گیاه در تاریکی به دنیا می آید
و در تاریکی رشد میکند
امـروز او را کنار رودخانه دیدم
کنارش نشستم
خسته بود
و از یک سفر طولانی حرف میزد
از یک مهاجرتِ بزرگ
عـمـیـق متأثر بـود
از هیچی به هیچی
از نومیدی در پـایـانِ قـرن
و من برای اولین بار
درکش میکردم….
یکشنبۀ زرد
کوچه ای باشد و باران
و روشناییِ فانوسی
بر لبِ پنجره ی آن خانه ی قدیمی
که در بن بست کوچه هنوز
از درو دیوارش شاخه های مهربانی
قد می کشید
دعوتم کن
در خلوت شامگاهی
بر سرِ میزی از جنسِ دلتنگیهای تَـرَک خورده
در ایوانی فرسوده از خاطره های کهنه
و گرامافونی که ترانه ی مجارستانی را
در فضای روحم می پیچاند
و پاره ای از روحم را می رقصاند
به یادِ یکشنبه ای زرد…
با تو می نوشم
جرعه جرعه
داغیِ یک حسِ خاموش را
در بارانی
از احساسِ لطیفِ من و تــو
خیالِ شیشه ای
شب
و صدای جیرجیرکها در حوضچه ی آب
و سنگینیِ سکوتی مبهم
من ایستاده ام
در این سکوت و تاریکی
در انبوهِ خیالی شیشه ای
و اندیشیدن به تو
فرو میبرد مرا تا مرزِ دکمه های پیراهنت
در من قدم میزنی
ردِ پایت در من چال میشود
به انتهایم که میرسی
از من میگذری
حفره های تنم
از باران پر میشود
فریادِ روحم را میشنوی؟!
به فریادم برس…
سمفونی
کیست که مینوازد
این سمفونی جنون آور را
و دردِ جاودانگیِ مرا بیدار میسازد
مرا به جنون میکشاند در توهم بودنی نابودنی
در رخوتِ این شامگاه
و خالی بودنِ این فنجانهای سرد
انتظارِ تو را میکشم
تـو را که احساساتم را
با بوسه هایت می پوشانی
و عریانیِ تنم را
با آبهای غریزه غسل میدهی
در تصور جنونهای من
چشمانت پیشگویی میکند چشمانم را
کیست که مینوازد این سمفونیِ جنون آور را
و جنونهایم را بیدار میکند….
پُـل
بر روی پلی راه میروم
رهگذران در حال عبورند
همیشه بین رهگذران یکی از همه خوشبوتر است
من این متفاوتِ خوشبو را دیدم
چشمانم به دنبالش راه افتاد
حواسم در عطرش پرت شد
لیز خوردم در دالانِ عشق
هر تکه ام پیوند میخورد
به این متفاوت ماه رو
چون اسبی به سویش تاختم
هر چه می تاختم دورتر میشدم
دستم کوتاه تر میشد
از او…از قامتش
از این دست نیافتنی ترین رهگذر
در راهِ رسیدن،به نرسیدن رسیده ام
و باز
راهمیفتم بر روی پلی
در ازدحام بی عبورِ سایه ها….
غریبه
دلِ من باز کسی را میخواهد
که نمی شناسمش
او غریب است ولی
از همه کس نزدیکتر
خواب و بیداریِ من
پُـر شده از حسِ غریبانه ی او
او همینجاست ولی
چشم نمی بیندش
او مرا می خواند
به درون کلبه ای از احساس
در میانِ باغهای گیلاس
و چه بیهوده مرا میخواند
چون وجودِ من از او
به بلندای ستاره دور است
و نمی یابدش
قلبِ من
باز به تپش می افتد
که حضور او مـرا
بیخود از خود کرده است
او غریبی که همیشه حاضر است
و از درونِ من چو روحی عابر است…
بالکن
دلم گرفته است
بالکنی می خواهم
رو به شط
و کمی باد خنک
با یک فنجان چای و رطب
در سکوتی، محو تماشای تو
آسمانم باش
تا بال بگشایم.
دفتر شعر سرور فرحانی
42 دیدگاه
علیرضا نوروزیان · 2023/03/12 در
چشام بازم خطر کرده
پیِ عشق تو میگرده
توی این حال بی تکرار
چشات بد عاشقم کرده
یه کوچه تو دلم دارم
که روش اسمت رو میزارم
تو این کوچه به یاد تو
یه دنیا خاطره دارم
تو رو خیلی دوسِت دارم
سرور فرحانی · 2023/03/21 در
سپاس فراوان بسیار از خواندن این شعر لذت بردم همیشه سبز باشید🌱
نرگس میرشاهی · 2023/03/01 در
درود فراوان!
بسیار لذت بردم از خواندن نوشته های زیباتون.
پایدار باشید🌹🌹
سرور فرحانی · 2023/03/02 در
سلام بر شما ممنون از خوانش شما،موفق باشید🍀
علیرضا نوروزیان · 2022/12/18 در
چقدر زیبا قلمتون مانا
در پناه حق
سرور فرحانی · 2023/01/16 در
سلام و سپاس از شما جناب نوروزویان🌹