شعر « ساقی » – محمد رضا احمدی
ساقی
از بوی گل رویت سرمستم و سر مستم
سائل به سر کویت من آمده بنشستم
دل بسته به آن مویت چون سلسله در پایم
هر سلسله دیگر از دل همه بگسستم
ای دلبر و ای ساقی عمر تو بود باقی
جامی بده از آن لب تا لب زتو بر بستم
چون می زتو می نوشم در شکر تو می کوشم
بنگر که زهر دامی با عشق تو من رستم
پابند توام جانا ای ماه من ای مانا
با من بکن احسانا جامی بده در دستم
زاهد نشوم هرگز تا می زتو می نوشم
عابد بشوم زیرا از بوسه تو مستم
محسن زسر کویت هرگز نرود جایی
محتاج تو میمانم تا زنده و تا هستم
احمدی آذر ۹۹
2 دیدگاه
علیرضا خوشرو · 2021/09/07 در
سلام
درود بر شما
بسیار زیبا
🌹🌹
سمیه افشار · 2021/08/30 در
بسیار زیبا خصوصا مصرع با من بکن احسانا جامی بده در دستم …