ترانه « شیر و روباه دغل و خر » – رضا اکرمی
شیر و روباه دغل و خر
توضیحات شاعر
داستانی به نظم درآمده از مثنوی معنوی مولانا، در مثنوی نامش لگد خران است
آن شنیدستی که در دربار شیر
بود روباهی دغل آنجا وزیر
گر بگیری از کسی دیگر سراغ
بُود وکیل جمله حیوانها الاغ
ظلم شیر و مکر روباه دغل
از خری و از خریّت های خر
گشته حیوانات جنگل در به در
زندگی در ظلم می کردند سر
تا بیابند خارج از آن بیشه جای
زندگی بهتر و بهتر سرای
دسته ها و دسته ها کردند کوچ
آهوان دشت و گلّه و گلّه قـــوچ
رفته رفته کم شد از جنگل بسی
تا نماند جز آن سه تا حیوان کسی
آن سه بودند و جز آنان هیچ کس
نی پرنده نی چرنده نی مگس
شیر و روبه متفق گفتند هان
ما بمیریم بی شکار دیگران
ما نمانیم زنده گر نبود شکار
نقشه ای باید که آیدمان به کار
گفت خر بار سفر باید که بست
تا از این فرجام بد بتوان برست
شیر و روباه دغل گفتند چیست
چاره ای دیگر، به جز رفتن که نیست
پای بنهادند در راهی دراز
گاه در پستی و گاهی در فراز
بعد چندی شیر گفت با آن دغل
کاش بُود همراهمان قوتی اَقل
با دلی خالی در این دشوار راه
کوه ها و درّه ها، هر گوشه چاهْ
چون تحمل باید این دشوار کرد
بی غذا زنده نماند هیچ فرد
کاش ما هم از علف خواران بُودیم
تا که سیر از این علف ها میشدیم
خوش به حال این خر و دیگر خران
بد به حال ما و چون ما دیگران
آن زمان روباه گفت در گوش شیر
چون توام من هم به این حالت اسیر
چاره ای اندیشه کردم پادشاه
نفشه ای دارم به سر، روشن چو ماه
گر موافق میشوی با نقشه ام
با تو گویم چون بود اندیشه ام
شیر هم آهسته در گوشش بگفت
چیست آن راهی که گفتی در نهفت
من موافق میشوم با هر چه هست
زود بر گو تا چه در فکرت برست
گفت روباه دغل ای جان پناه
این الاغ فربه را میکن نگاه
طعمه ای خوب است ما را این زمان
تا زمردن ما شویم اندر امان
گر چه او از دوستان خوب ماست
لیک ما را این زمان خونش رواست
شیر لّختی زین عمل تدبیر کرد
دید تا خر، فکر او تغییر کرد
گر چه خر را دوست داشت او از قدیم
پیش خود گفت ما از او بالاتریم
پس به روبه گفت جانا نقشه چیست
نقشه ات چون؟ از برای خر کُشیست
گفت روبه تو بگو دیدی به خواب
یک نفر باید که گردد انتخاب
تا شود سلطان در این راه دراز
پس بگویید هر چه دارید امتیاز
شیر هم این کرد و گفتا هر چه گفت
گفته بودش آن دغل اندر نهفت
گفت خود آنگه من از شاهان پیش
یک وصیت نامه دارم نزد خویش
که اندر آن بنوشته با خطی درشت
پادشه بودیم ما از هفت پشت
بعد روباه آمد و گفتا که ما
جَد به جَد بودیم یار پادشا
خر بفهمید از میان حرفها
نقشه ای دارند این نامردها
نقشه ای شوم و پلیدست و فجیع
گر نجنبد کشته میگردد سریع
گفت من هم نامه ای از مادرم
دارم و کردم نهان پشت سرم
مادرم گفته به من این نامه را
میتـــــــــــــــواند خواند تنها پادشا
باسواد است او و میداند چه گفت
نامه ای که اندر سُمت کردم نهفت
شیر گفتا چشم ای یار عزیز
من بخوانم نامه را خوب و تمیز
پس بیامد شیر پشت پای خر
تا بخواند نامه را از پشت سر
خر که دید شیر آمد اندر تیررس
جفتکی زد کآن چنان نادیده کس
جفتک بعدی به فرق شیر خورد
شیرْ از آن ضربه افتاد و بمُرد
تا که روبه دید وضع از این قرار
جست زد تا کرد از آنجا فرار
خر بگفتا روبه ای یار جوان
شیر مرده پس تو آن نامه بخوان
گفت روباه دغل، این را به داد
ای خر ابله، ندارم من سواد
نامه را هم بر به نزد مادرت
گر نبود او گو بخواند خواهرت
بی پدر این جفتک آمد از کجا
شیر را کشتی و خونش شد روا
شکر مادر مدرسه من را نبرد
ور نه میشد مغز من امروز خرد
رضا اکرمی

1 دیدگاه
نعمت اله جعفری · 2021/07/06 در
این شعر بنظر میاد از مولوی نیست. جستجو در گنجور مولانا و اینترنت همچون شعری از مولوی را نشان نمیده