دفتر شعر یگانه قربانی

منتشرشده توسط مجید فاضلی در تاریخ

هرگونه بهره برداری از مطالب و اشعار بدون هماهنگی با صاحب اثر ، پیگرد قانونی دارد

دلداده او

با دو چشمی دلبرانه،خودنمایی میکنی..
عاشقی اما به من ، بی اعتنایی میکنی..
قول دادی که کنار من بمانی ، پس چرا
پس چرا دوری و با قلبم جدایی میکنی
شب که می آیی ،دلم آرام میگیرد کمی
مثل ماهی میدرخشی ، دلربایی میکنی
انقدر میجویمت در این و آن ، اما فقط
در دل کشتی من ، تو ناخدایی میکنی..
گفته بودی که تو را یادم نمی آید دگر..
من نمی‌دانم چرا ، نا آشنایی می کنی؟
منتظر ماندم بیایی،پس چرا دیر امدی؟
تو کجا جا مانده ای،کی رونمایی میکنی؟
میروی،با رفتنت روزی پیشمان میشوی..
عاجزانه در دل شب ، بی نوایی میکنی..
روزی عاشق میشوی ،دلداده و لیلای او…
زندگی را در ره عشقش ، فدایی میکنی..
ای یگانه من گذشتم،از دل مجنون خود
گرچه تو در قلب من فرمانروایی میکنی

لحظه های بدون تو

دلم بعد از فراغت ، پا به پای خویش میگرید
شبی با خاطراتت ،در سرای خویش می گرید
چه می شد که تو را میدیمت از دور جانانم‌؟
تمام خانه امشب ، بر عزای خویش می گرید
خطا کردم که جنگیدم.. برای عشق پوشالی..
دلم بعد از نبودت ، بر خطای خویش میگرید
شب دلکندنت گفتی…وفادارم به تو تا مرگ ..
خداهم بعد از این دوری برای خویش میگرید
تو آسوده شدی اما ، به قدری عاشقت هستم
که باران در فراغ تو ، به جای خویش میگرید
یگانه! بعد مدت ها …،خیالش در سرم مانده..
دلم بی او در آغوشِ…،خدای خویش میگرید

عشق پنهان

عذر میخواهم اگر پیش تو می‌گیرد ،زبانم..
می‌شود گاهی برایت از غزل هایم بخوانم؟
آغوش گرم تو تنها ، تکیه گاه هر شبم بود
می‌شود در گرمی آغوش تو، امشب بمانم؟
مدتی با بوی عطرت زندگی کردم،که شاید
در نبودنت زنده ماندم ، با دلِ بی همزبانم
تو همان سرچشمه و آب زلالی ، در خیالم
تو همان قندی به کام غصه های، بی امانم
لحظه‌ای در جوی تو بودم،تو را یکدم ببینم
پس کجا هستی تو ای نقاشیِ روح و روانم؟
از همان روزی که گفتی میروی رنجیدم،اما
نور می‌بخشد نگاهت ، از قضا، بر دیدگانم
گه گداری شعر می‌گویم برایت، تا که شاید
یکدمی خواندی غزل های مرا از عمق جانم
دیدمش در قاب عکسی یادگاری ،ای یگانه!
سوزه سردی می‌دمد،از پوستم،تا استخوانم
من که می‌دانم که او هرگز نمی‌ آید،ولیکن
مینویسم تا که درمانی شود بر روح و جانم

ستایش

خوشا آنکس که بی منت،خدا را در دلش دارد
در این دنیای پر غصه،پریشان نیست افکارش
خوشا آنکس که در قلبش ، امید و آرزو دارد…
تمام خواهشش این است،خدا آید به دیدارش
تمام حرف هایش را، در این دنیا به او گوید ..
قلم می روید از وقتی،که او باشد در اشعارش
خدا تابان کند راهی ، که با ظلمت عجین گشته
موفق می‌شود زین پس ،خدا باشد ، هوادارش
برای قلبِ بی تابم ، هزار و یک شبی خواندم
که شاید همچو افسانه ، رسد در کویِ،دلدارش
مَخور غصه عزیز من ،  که این دنیا نمی ماند ..
که هرکس با خدا باشد ، نباشد غم گرفتارش…
خوشا آنکس که در عالم رفیقی چون خدا دارد..
خدا داند غم او را ، مسیرِ سخت و دشوارش..
خدا با ماست هر لحظه، اگر بی همزبان گشتیم
چُنان مجنون که لیلی را، نمی جوید در انکارش
غزل ها می دمد در من،از آن پس که ورا دیدم
اگر کَس را غمی باشد،شود تیمار و غمخوارش
دلم تنگ است هر لحظه، برای آن دو چشمانش
چو شیرینی که از دوری ،پریده رنگ رخسارش
چه می شد راه میدادی ، مرا در قعرِ آغوشت..
دلم از شادی می گِریَد ، اگر باشی ، خریدارش…
به یاد آورده ام آن روز ،که عاشق شد دلم با تو
هزار افسوس روزی را،که هرگز نیست تکرارش
نمیدانی که هر لحظه، تو را در خواب می بینم
نمیدانم چه شد یک دم ، شدم مسحور گفتارش
تمام خانه ویران شد، از ان روزی که دل کندی…
چنان دلداده ای هستم ، که غم باشد سزاوارش
ز خاطر می برم عشقی،که در قلبم به جا مانده
ولی حیف است عاشق را، نباشد از قضا یارش
همه گفتند فارغ شو ، به احوال خودت بنگر ..
پشیمان می شود روزی ،ز اعمالش، ز رفتارش
هزاران راز نا گفته ، در این سینه نهان کردم.
تو میدانی ز قلب من ، بپوشان رازِ اسرارش..
یگانه قلب من با او ،چنان دریایی آرام است..
دلم قرص است هر موقع،خدا باشد نگهدارش

افسانه

یک شبی قلبم ز گفتارش شکست
رفت و در خلوتگهِ ، دنیا نشست ..
قلبِ من دیدش ورا ، با غیر من..
خسته از تقدیر خود، تنها نشست
غصه آن شب،بی قرارش کرده بود
زهر تلخی را ، دچارش کرده بود..
در قطار بی کسی جا مانده بود….
شعرهایی در فراغش خوانده بود..
لیلی از مجنون دلش ،دلگیر بود..
در حصار عشق او ، زنجیر بود ..
مجنون از دوری او ، دیوانه گشت
کز پی مستی ، پی میخانه گشت
عشق،آن شب،کورِکور اَش کرده بود
غرقِ در شادی و شور اَش کرده بود
در نگاه او ، غزل ها می دمید…
هیچکس،جز لیلی اش،زیبا ندید
ای نظامی،خوب گفتی از دل آشفتگی
راز ها گفتی برایم ، با غمِ دلدادگی ..
عشق لیلی در جهان افسانه شد
پیله زد ، در عالم و پروانه شد…
قلبِ آنها را جدا کرد،سرنوشت..
قصه ی تلخِ جدایی را، نوشت ….
خواند روزی صدهزار،افسوس را..
چون رها کرد ، آن پر ققنوس را..
ای یگانه، در جهان عاشق نشو…
از خودت هرگز دگر فارغ نشو…
یک دمی، دیدی دگر دلداده ای ..
تا به خود آیی ، ز پا افتاده ای…
بگذر از دامان ترست،در جهان
همره ات باشد، خدای مهربان ..
دور کن هرچه تو را غمگین کند
بگذر از هرچه تو را بی دین کند

عشق آمد

عشق آمد آتشی زد ، بی قرارم کرد و رفت
به غمِ دوریِ او ، هردم دچارم کرد و رفت
در فراغش سوختم با قلب ویرانم ولی..
عشق آمد دوری اش را کوله بارم کرد و رفت
شعرها گفتم برایش در غیاب روی او..
چون خزان بودم که او،آمد بهارم کرد و رفت
در دلم گفتم که با عقل خودت همراه شو..
عشق آمد در دلم ، بی اختیارم کرد و رفت …
بی هوا آمد دلم را برد در این کهکشان…
زخمِ تلخی را به جایش یادگارم کرد و رفت
من همان بودم که از غصه ز پا افتاده بود ..
عشق آمد مهربانی را ، نثارم کرد و رفت..
پیله ای بودم که با مهرِ تو چون ، پروانه شد..
پر زدم ، غافل که آغوشت حصارم کرد و رفت
عهد بستم با خودم بعد از تو من عاشق نشم
عاشقش بودم که او آمد قمارم کرد و رفت..
ای یگانه بگذر از این عشق پوشالی و پوچ…
گرچه او با دلبری ،چشم انتظارم کرد و رفت

نیایش

بارالها خسته ام ، تسکین جانم میشوی؟
مرهمی بر زخمِ تلخ بی نشانم میشوی؟
خسته و آواره گشتم در دل تاریک شهر
سرپناهی بر دلِ بی آشیانم می شوی؟
بس غریبی کرده ام با خود،نمیدانم چرا
در دل آشفتگی، تاب و توانم می شوی؟
گر مرا از خود برانی میشوم تنهاترین
مظهرِ زیباییِ روح و روانم می شوی؟
خلوتی دارم به دور از عالم و دنیای خویش
همدمی بر این دلِ بی همزبانم می شوی؟
دیده ام نامهربانی ، رنج بردم در خفا…
در دل نامهربانی ، مهربانم می شوی؟
در فراغش سوختم با دیده ی گریان خود
چشمه ای بر احتراقِ دیدگانم می شوی؟
تو همان معشوقه ای،که مبتلایم کرده ای
گر گدایی می کنم ،روزی رسانم می شوی؟
همدمِ درده ، غریبی گشته ام جانان من
مرهم این دردِ جان سوزِ نهانم می شوی؟
ای یگانه بنگر این معشوقه ی بیچاره را..
کَس ندارم غیرتو،جان و جهانم می شوی؟

گُـذر

تا به خود آمد دلم دیدم جوانی می گذشت
کینه آمد جای مهر و مهربانی می گذشت
گفته بودی که تورا میبینمت در این خزان
چون نیامد لیلی ام فصل خزانی می گذشت
بعد از این بی تو تمام سال را سر می کنم
کاش جای این محبت ، بد گمانی می گذشت
چشم به راهت مانده ام تا که بیایی جان من
من به چشم خود بِدیدم ، زندگانی می گذشت
خاطراتت چند سالیست،کنجِ دل جا مانده است
ای یگانه دلبرت را دیدمش،با شادمانی می گذشت

لیلا

لیلی امشب بنگر این دل تنهایِ مرا
من چه کردم که ربودی تبِ رویای مرا
رفتی و عاشق بیگانه شدی جانانم..؟
گفته بودی که به عالم ندهی جای مرا
لیلی دلتنگِ توام ، در دلِ این افکارم ..
تو بیا آسوده کن ، امواجِ دریای مرا ..
در دلِ تنهای شب میگِریَمت بی انتها
رفتی و پاشیدی رنگی تیره دنیای مرا
چون پریشان گشته ام از اضطراب دوریت
زیر لب میخوانمت، بِشنو تو نجوای مرا
چَشم بی تابم به دنبال تو می‌گردد دگر
پس بیا حاشا نکن این عشق پیدایِ مرا
من که معشوق تو بودم ، پس چه شد؟
تو شبی بازآ و حل کن این معمای مرا
در خیالم نیست جز تصویر زیبایِ نگار
لیلی ام بازآ ، اجابت کن تقاضای مرا
میدرخشی چون ستاره درخیال هرشبم
می‌بُرد چشمانِ تو زنجیرِ سودای مرا
پر شده این خانه از عطرِ گلِ پیراهنت
بوسه زد لب های تو سازِ تمنای مرا
چَشم خونینم شبی می‌بارد از دوری تو
خواهشا لَختی بُکُن زین پس مدارای مرا
من به دنبال تو گشتم در زمین و آسمان
زندگی بازم کجا بردی تو لیلای مرا..؟!
این دلم قربانی عشقِ تو شد،جانان من
ای یگانه بعد از این،بنگر تو فردای مرا..

یادگار

مینویسد این قلم در لحظه ی دلواپسی
مانده در بین دو راهی،در مَدارِ بی کسی
مینوسد از دل‌ِ غمگین و اشکِ بی امان
گم شده با حسرتی در لا به لای این جهان
مینوسد تا که شاید غصه ها پر پرشود
با خیالی که کمی حالِ دلش بهتر شود
مینویسد این قلم با خون دل بر یادگار
تا که شاید جا بماند در کتابی ماندگار
مینویسد از دل این داستان پر نهیب
ما همه تنهای تنها، درجهانی پرفریب
مینویسد این قلم از ذره ای نور و امید
می رسد روزی که آزادی دهد شور و نوید
می رسد روزی که حالِ این جهان بهتر شود
چشم های مردگان از شوقِ شادی تَر شود

کاش

کاش در دل هایمان هرگز پریشانی نبود
چشم ما هر لحظه و هروز بارانی نبود
کاش می شد ما همه بودیم باهم مهربان
کاش غصه در دلِ این شهر ، زندانی نبود
کاش می شد یار باشیم،همدم و همراهم
در کنارهم بمانیم ، دوست و غمخوارهم
کاش می شد دل سپرد بی دغدغه بر این جهان
کاش بودیم جای این آشوبمان، تیمارهم
کاش این دنیای پر غصه،به آخر می رسید
کاش میشد عالمی برچید از شور و امید
کاش این تاریکی و وحشت ز دل ها می گریخت
جای او خورشیدِ پرنور و سپیدی می دمید
کاش می شد کوچ کرد و با خدا پرواز کرد
رفت و در قلبِ رئوفش زندگی آغاز کرد
کاش در این کهکشان هرگز دگر غصه نبود
کاش شادی با نوایش ساز میزد ، می سرود
غافل از آنکه همه باهم دگر بیگانه ایم
در جهانِ بی فروغ از طعنه ها ویرانه ایم
کاش جای طعنه ها رحمی به حال هَم کنیم
تا که بارِ غصه را از دوش دنیا کم کنیم

یارب

در این صحرای خوش آوا
چه می‌خواهد غم سنگین
مگر من مرده ای بودم
که تو خواندی ز دل غمگین
در این تنهایی و غصه
دلم گرم نگاهش شد
ولی غافل که من خوابم
دلم پشت و پناهش شد
مرا بنگر خدای من
که کَس جز تو نمی ماند
از این تنهایی و دردم
کسی جز تو نمی داند
شده زندان شب و روزم
از این دریایِ طوفانی
چه می‌خواهد دلم در شب
بگو یارب تو پنهانی
شب شعر است و من بازم
بگفتم از غم و دردم
ولی دریا شُدش طوفان
که من دور تو میگردم
در این رسوایی عالم
تویی ماهِ شب تارم
که دردی جز تو درمان نیس
تویی یارب نگهدارم

دلتنگی

دلتنگ نبودی و ندیدی که چه دلتنگ شدم
با حجمِ تنفر زِ پلیدیِ تو دلسنگ شدم
تو حال خوشی داری و با خلق خدا میخندی
من در قفس عشقِ تو با غصه هماهنگ شدم
صدبار به تو گفتم و یکبار نماندی پیشم
من آدمی از جنس بُلورم که دگر سنگ شدم
ای یار بمان پیشم ، از این فاصله ها بیزارم
رفتی و نمیدانی که با تاریکی هم رنگ شدم
با غصه برای تو نوشتم که بخوانی ، شاید
غافل که طلسمِ تو و آن حقه و نیرنگ شدم

بگذار

بُگذار که یادی بکنم خاطره ام را
آوارگی مطلق و ، آشفتگی ام را
بُگذرا به یادت بنویسم که بدانی
موج نگه ات ریخت بهم قافیه ام را
بُگذار کنار تو بمانم،در این لحظه ی آخر
دستانِ نوازشگرِ تو،برد همه خستگی ام را
صدبار برایت ، ز دلِ خسته نوشتم
رفتی و ربودی همه ی دلخوشی ام را
امروز که دلتنگ توام کاش بیایی
تا روزی ‌که آتش بکشم ، جان و تنم را

ببخش

حلالم کن،که روزی عاشق و دلدادهِ ات بودم
اگر مشتاق رفتن بودی و من مانع ات بودم
ببخش گاهی،با دلتنگی،تو افکارِ تو چرخیدم
تو آن آیینه ای و من، خودم را داخلش دیدم
هنوزم تا نباشی تو ، از این تنهایی بیزارم
تو رفتی از کنار من، ولی من دوستت دارم
یه موسیقی،یه شعری که منو یاد تو میندازه
چیکار کردم که قلب تو ، با قلب من نمیسازه
یه موسیقی پر از درد و چو گل رزی که پژمرده
یه آدم با دلِ غمگین،که از هم نوع خود خورده
یه شعری که پر از بغضه ، پر از حرفای ناگفته
یه شاعر که همه جونش،شده درگیر و آشفته
بدون تو ، عزیز من ، هوای خونمون سرده
نمیدونی که این روزا،وجودم بی تو یخ کرده
نمیدونی که میبارم از این تنهایی و غربت
برای دیدنت اینبار،شدم محتاج یک فرصت
تمام همدمم امشب،شده عکسای جا مونده
دلم امشب برای تو، از این دلتنگیاش خونده
نمیدونم هنوزم تو ، منو تو خاطرت داری؟
هنوزم یادته من رو،هنوزم دوستم داری؟
تو چشم عاشقم تنها،فقط روی تورا دیدم
میانِ کل آدم ها ، تورا از شاخه ای چیدم

تولدم مبارک

یکسال دیگه رفت و بازم تولدم شد
در کنجِ این اتاقک،تنهایی همدمم شد
یکسال رفت و اینبار،من بیست ساله میشم
تنها دعای امسال ، اینه بمونی پیشم
شمعارو فوت کردم، تا روزی غم بمیره
غصه به جای قلبم ، از شادی پر بگیره
بازم تولدم شد ، روحم جوانه ای زد
جسمم بزرگتر شد،ساز و ترانه ای زد
امسال، جای خالیت،حس میشه در کنارم
من از تمام دنیا ، تنها تو را ندارم
امسال،خاطراتت میپیچه توی خونه
شاید که این جدایی،تقدیر هردومونه
بازم تولدم شد،از غصه هام نوشتم
وقتی که هستی پیشم،انگار تو بهشتم
شعری نوشتم امشب،دردِ دلِ چکاوک
با غصه گویم اینبار توولدم مبارک

پدر

هرچه دارم از تو دارم ای پدر
مهربانی از تو مانده یادگارم ای پدر
در غم دنیا شریکم بودی ای دریای من
ای شکوفه مهربان و آشنایم،ای پدر
ای طنین نام تو بر گوش من
ای پناهِ گریه ی خودجوش من
در صداقت آیینه ی قلبم شدی
در رفاقت با دلم همدم شدی
با تو مست و پر ترانم ای پدر
لحظه هارا عاشقانه ام ای پدر
مینویسم از تو ای جانان من
تا بدانی جانِ جانی ای پدر

رفتن

می روم تا که کمی حالِ دلم بهتر شود
با نبودت چشم هایم تر شود
ماندنم بیهوده و کافی نبود
می روم شاید خوشی ظاهر شود
می‌زند باران از این درد و غمم
می روم شاید غمم پرپر شود
در سرم غوغایی از فکر تو بود
می روم تا روزگارم سر شود
می کنم فریادی از جنسِ غرور
تا که شاید گوش هایم کر شود

جانان

از آن روزی که من دیدم جوانی
ندیدم عشق در دنیای فانی
تبسم بر لبش دیوانه ام کرد
نگاه نافذش ویرانه ام کرد
دلم را قفل و زنجیری نمودم
ولی بازم چو آهن می ربودم
سحر تا صبح در سوی نگاهش
تمام صبح شانم تیکه گاهش
جز او یار وفاداری ندیدم
چُنان افسانه ها سویش دویدم
همه بودند در ظاهر مرا یار
ولیکن مانده بودم زیر آوار
به سختی یافتم آن نوجوان را
همان عاشق کش بی همزبان را
ورا دیدم جهانم دیدنی شد
همه جانم ز گل روییدنی شد
تو بودی جانِ جانان وجودم
منم بودم همان عاشق که بودم
تویی تیمار این روح و روانم
نمانده عمری ای آرام جانم
بیا تا شعر بگویم و بخوانیم
بیا تا در کنار هم بمانیم

شده؟

شده گاهی ز خودت خسته و دلگیر شوی؟
در همان سن جوانی، ز همه سیر شوی؟
شده در خلوت خود،پیش خدا گریه کنی ؟
با دو چشمانی پر از غصه به او تکیه کنی؟
شده از عالم و دنیا برگریزی و شبی دور شوی؟
پشت هم شعر بگویی که دگر کور شوی؟
شده در حسرت یک شادی بمانی و دلت تنگ شود؟
روزهایت همه تکراری و یکرنگ شود؟
شده شعری بسرایی و بخوانی ز غم تنهایی؟
کاش روزی دیده بگشایم که تو ، اینجایی

پروردگار

خدای من ، رفیقم ، یار و همراهم
اگر روزی تورا آزرده ام،من عذر میخواهم
اگر گاهی فراموش میکنم خوبیتو از یادم
تو روزای غم و اندوه، رسیدی تو به فریادم
شده گاهی پر از دردم،تو را میبینمت از دور
برای قلب تاریکم تویی خورشید و ماه و نور
کنارم بودی هر لحظه دلم تنها و غمگین بود
منم غرق گُنه بودم ، گُنه هایی که سنگین بود
تو آغوشت برای من،همیشه جای امنی بود
نگاهِ مِهرَبانانت، ز جنسِ صلح و گرمی بود
تورا من دوستت دارم،تویی نقش و نگار من
ندارم شعری در وصفت ، تویی دار و ندارِ من

بی وفا

رفتی و دلم باز برایت ، نگران شد
این شعر پر از درد، ز قلبم غلیان شد
یک عمر ز درد و غم خود سوخته ام من
او رفت ز این دیده و یلدای جهان شد
تا ساز دل خود بنوازیم و بجوییم
پاییز برفت و دل سردم فوران شد
من داشتم آن شعر و غزل وصف وجودش
غافل ک سحر رفت و صبویم نگران شد
آن خاطره و قصه ی زیبای قدیمی
لبریز ز درد و غم این دیده ی جان شد
برخواستم از جای به سویت بگریزم
پایم ز کجا رفت؟ نگاهم همگان شد

دلبر

خیره در چشمانتا، آشوبیه مویت شدم
خیره در دستانتا ، آرامی رویت شدم
این دل مغرور آغوش تورا میطلبد
تا به خود آمد دلم،همراه و همسویت شدم
بی هوا غرقِ نگاهت میشوم جانان من
مانده ام در این دیار و محوِ گیسویت شدم
من ز بوی عشق تو دیوانه و سرگشته ام
تو سخن گفتی و من غرقِ هیاهویت شدم
تا که چشمانت،دلِ بی تابِ مَن را می برد
با خودم گفتم که من درگیر و جادویت شدم

اسارت عشق

روی مظلوم تورا دیدم و حالات دلم تغییر کرد
این دلِ مغرور و با چشمان تو درگیر کرد
خواستم من بگریزم ز تو و عشق به تو
غافل از آنکه دلت قلب مرا زنجیر کرد
گفته بودم که فقط روی تورا میخواهم
آمدی و غزلم با نفست تحریر کرد
اندکی با شوق بی وقفه نگاهت کردمو
با خودم گفتم که چشمات دلم را پیر کرد
تو به من گفتی که پیگیرت نباشم بی دلیل
حرف تو جانان من، قلب مرا دلگیر کرد
حال من،حال دلت را هم به یغما می‌برد
تا بگویم زندگی با بودنت تغییر کرد

زمانه

اگه توی این روزا، دلت شکسته میدونم
اگه که میون غصه ها نشسته میدونم
اگه که تنها شدی،از آدما گریزونی
اگه که حالِ خودتو،خودتم نمیدونی
اگه گریه میکنی تو تنهایی و خلوتت
اشکاتو پاک میکنی تو تاریکی و غربتت
یا اگه سفید شدن تار موهات تو کودکی
یا که تو حتی یه لحظه ام نکردی زندگی
اگه که به هیچکسی نمیگی که غصه داری
توی چشمات گل خنده ، بجا گریه میکاری
میدونم چی میکشی از این زمونه ی غریب
خسته ای از این همه دروغ و غصه و فریب
تو فقط،باید بسازی خودتو،تو زندگی
میون این آدما و میون این خستگی
ناامیدی کار ما غصه دارا نیست میدونی
حتی وقتی که دلت غمگینه و پریشونی

چشمای جادوییت

حالِ دلم خوبه، وقتی کنارمی
وقتی که پیشتم،وقتی که بامنی
دستات تو دستامه،زندگی بهتره
اگه نباشی تو ، روزام نمیگذره
موهای خرماییت،منو دیونه کرد
دلت میخواست نره،منو بهونه کرد
وقتی کنارتم، حالم چه میزونه
آهنگِ شعر من،واسه تو میخونه
میخوام با تو برم، تا توی آسمون
دوست دارهِ دلم اندازه کهکشون
صدام که میزنی دلم رو میبری
از اسمون واسم ستاره میخری
تو رویای منی، خیال هرشبم
یه روز نبینمت، پر از تاب و تبم
لحظه های با تو، رنگی و خوشگله
نباشی زندگی بی تو چه مشکله
دستای گرم تو ، تو دستای منه
چشمای جادوییت،خودش یه معدنه
یه دنیا عاشقم ، تا که تو با منی
وقتی که پیشتم، وقتی کنارمی

معشوق

میروی و رفتنت چون جنگ غوغا می‌کند
شعر هم اشک تورا فانوس دریا می کند
بارها و بارها گفتم بیا جانان من ..
این دل مغرور تو امروز و فردا می کند
من که شیرینم تو فرهادم بشو باری دگر
لیلی ام با عشق مجنون و تماشا می کند
سال ها دیونه و آواره ی روی توام
چون خیالت خاطراتم را هویدا می کند
تا مَثل ها گفته اند از تو ، ز من در قصه ها
این مَثل لختی مرا هم غرق و رسوا می کند
من که در جوی فراموشی تو بودم ولی
عشق هم مِهر تورا در قلب من جا می کند
گفته بودم تا نباشی چون جسد افتاده ام
این دل عاشق تورا تکذیب و حاشا می کند
شاعری سرگشته ام تا که بگفتم وصف تو
این غزل با بودنت قافیه پیدا می کند

دلباخته

می‌شود لیلی شوم ، مجنون شوی زیبای من؟
می‌شود من خواب باشم ،تو شوی رویای من؟
تو اگر شاعر شوی شعر نگاهت میشوم
در سیاهی های شب یار و پناهت میشوم
تو اگر ماهی شوی، من غرق دریا میشوم
تا رَوی از جان من ، رسوا و تنها میشوم
تو چو نوری که دگر بر قلب من تابیده ای
همچو بارانی که از چشمان من باریده ای
من مریضت میشوم تا تو شوی بهیار من
تا بیای روز و شب با قلب خود دیدار من
من به عشق تو غزل گویم ک تو یارم شوی
همچو مجنونِ در این قصه نگهدارم شوی
کاش بودی تا دلم با بودنت غمگین نبود
روزهایم تیره و تار و دگر سنگین نبود

قضاوت

آدما یکدیگرو راحت قضاوت میکنند
قصه می‌بافند و او را چون حکایت میکنند
قلب ها پر گشته از نامهربانی ها ولی
بر همه گویند رفیق اند و رفاقت می‌کنند
هر کسی بد گفت ز انسانی و غیبت می‌کند
با خیال راحتی او را حمایت می‌کنند
غرق در اعمال زشتند و نمی‌دانیم چرا
کار زشت دیگران را هم ملامت میکنند
با زبان تند خود یکدیگرو آزرده اند
بعد هم غرق دعایند و عبادت می‌کنند
تا که غمگین می‌شویم از حرف های تندشان
دست پیش می‌گیرن و از ما شکایت می‌کنند
کاش بودند یار و یاور ، همدم و همراه هم
غافل از اینکه به یکدیگر حسادت میکنند

امید

ما مردمان خسته ایم ، از غصه زیاد
با امید زنده ایم،تا شادی از سفر بیاد
در جوی یک خوشی گشتیم و هیچ نبود
امروز اگر بد است، فردایمان چه سود
در سن کم دریغ ، فرسوده گشته ایم
از درد هایمان، با خون دل نوشته ایم
گفتند مشو غمین، گرچه شکسته ای
از رسم این زمان ، دلگیر و خسته ای
ما زخم خورده ایم، از یک وجب زبان
غصه به دوش میکشیم بر خاک این جهان
ما از تبار غم از جنس خستگی
دنبال یک امید دنبال زندگی
روزهایمان دگر تاریک گشته است
ماه ام در این شبا، گویی گرفته است
روزی رسد ک انس،از شادی سر کشد
غصه به جای ما از خاک پر کشد
روزی که شعر من، از شادی و سرور
سر می‌کند بلند، با فخر و با غرور

دفتر شعر یگانه قربانی


جدول کامل هم قافیه ها
روی عکس کلیک کنید

دسته‌ها: شعر و ترانه

مجید فاضلی

خواننده / ترانه سرا / آهنگساز

60 دیدگاه

یعقوب اسدی · 2024/01/04 در

درود بر شما خانم قربانی
شعر دلداده او بسیار زیباست
موفق باشید

    یگانه قربانی · 2024/01/07 در

    ممنونم از لطفت بیکرانتون جناب اسدی🙏

محمد جدی · 2023/12/14 در

موفق باشین.. 🌱🌱

    یگانه قربانی · 2024/01/02 در

    سپاس گذارم به همچنین🙏

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *