دفتر شعر محمود گندم کار

منتشرشده توسط مجید فاضلی در تاریخ

هرگونه بهره برداری از مطالب و اشعار بدون هماهنگی با صاحب اثر ، پیگرد قانونی دارد

کوچ بی بازگشت

من زاده ی دو کوچم و از جنس انتظار
همراه کوه و صخره و همزاد هر بهار

نقش است رازهای نیاکان نیک من
بر دخمه های کهنه و پوسیده در غبار

از ژرفنای ساکت و گسترده ی کویر
تا قله های سرکش سربرره و دهار

آن گورهای خفته در آغوش تپه ها
گویند از تمدن و فرهنگ این دیار

در دره های چشمه نشان، گورصخره ها
برپاست تا بماند از آن دوره یادگار

یک گور استودان که نمادی ز مادهاست
در صخره های باعظمت هست برقرار

این قلعه های کهنه بر آن قله های پیر
آن استودان سنگی و این نقش آشکار

بر سنگهای مرمر افتاده بر زمین
تندیس راستین نیاکان با وقار

آن قوم بااصالت مهنی و میهنی
سالار و پهلوان و دلیران روزگار

روزی ز شهر میهنه در خاک مه ولات
از زادگاه بوسعید در دشت سبزوار

آنجا که بوسعید ابوالخیر میهنی
آن پیرحق که بود خدا را همیشه یار

آرام یافت در دل خاک مقدسش
معنا نمود مکتب عشق به کردگار

روزی به حکم پادشاه ازسرزمین خویش
کوچ بدون بازگشت و به آینده رهسپار

در جستجوی میهنی پاینده در غروب
مردان رزم با سپه واسب راهوار

در دشت لوت و پهنه ی شهرهلیل رود
ساکن شدند بر دمن و دشت لاله زار

راهی شدند بر در باغ چنار پیر
آنسوی چشمه ماه نهادند کوله بار

افکنده پنجه بر سر دزدان راهزن
در جاده و گذرگه و در دره و گدار

بر سنگ گورهایشان نقشی ز شیر وسرو
یعنی که جانشان به ره این وطن نثار

کوچ نیای من شبی در جاده های پارس
از جور کدخدا شده در قهر و در فرار

الله داد و خواهر و دیگر برادرش
کردند عزم کوچ به صحرای همجوار

از سمت شرق وقت شبانگه سه همسفر
راهی شدند یکسره در دشت و کوهسار

از زادگاه خویش ، ز کردشول پارسه گرد
کوچ بدون بازگشت تا پای یک چنار

در دره ها و تنگه ی شاهان چو آمدند
آوای یک تن از پریان ،ناله های زار

افسانه ای فسون شده از عهد قوم ماد
از عمق چاه سنگی و گلبوته های خار

لالای خواب دخترکی در های و هوی باد
پژواک کوچ لک لک و ققنوس و زاغ و سار

آن دخترک چو گوهری در مرز ماد و پارس
درعمق حوض سنگی و ساروجی مزار

بر جسم مومیایی اش صندوق آبنوس
اسرار ناشنوده اش در عمق سرد غار

نیلوفران به پیکر وی دسته دسته بود
دهها سده نهفته بود آن درج شاهوار

ای دخترک ز خواب گرانسنگ شو دمی
بیدار و چنگ را بنه بر زخمه های تار

بنواز تار خویش و بزن ساز کهنه را
تابشنوم نوای تو در این خواب در گذار

اجساد مرده های کهن ، زیر چنار پیر
در گورهای بی نشان ، خوابیده بی شمار

پیچیده در سکوت شب این روزگار سرد
فریاد مرده ای ز هیاهوی سوسمار

گردوی پیر در دلش رازیست جاودان
پاینده ، سربلند و تنومند و پایدار

رازی که درسکوت زمان مهر و موم گشت
در گورهای کهنه بر دامان سبزه زار

دیریست فصل عمر نیاکان تمام گشت
شد روی گور یک یکشان، باد رهگذار

سروده شده در
۲۲خرداد ۱۳۹۰
از مجموعه اشعار پژواک فریاد
دفتر چشمه ماه

پی نوشت:

کوچ اول:
اشاره به مهاجرت نیاکان پدری ام از تبار ایل بزرگ کردشولی از بازماندگان ایل باستانی پاسارگادیان و از یادگاران نسل هخامنشی که در عهد صفویه در شش نسل پیش از دیار پاسارگاد پارس اولین پایتخت هخامنشیان در جوار آرامگاه کورش بزرگ به چنارناز یزد که با نیاکان مهنی پیوند خویشاوندی نمودند.

کوچ دوم:
اشاره به مهاجرت نیای مادری نیاکان پدری ام از ایل بزرگ مهنی که در سده های پیشین از میهنه ی خراسان زادگاه شیخ ابوسعید ابی الخیر میهنی به دشت هلیل رود کرمان و سپس به دشت باستانی چنارناز یزد صورت گرفته است.

مرزهای ساکت و گسترده ی کویر:
اشاره به هرابرجان یزد دیار قنات و قنوت و قناعت ،خاستگاه کهن سرو باستانی و زادگاه مادرم ،این مهربانوی کویر و کوهستان ،آفتاب و آب و مهربانی
سرچشمه ی محبت و شکوهمندترین واژه ی شگرف آفرینش ،،

چنار سبز کهنسال چنارناز
سی و هفتمین اثر طبیعی ثبت شده کشور در زادگاه پدری ام واقع شده است که در همسایگی درخت کهنسال هزاران ساله ی گردوی در باغ قرار دارد که در شعر چنار به آن اشاره داشت

دخترک اشاره به جسد دختر بچه ی باستانی که برای هزاران سال در دخمه ای سنگی در سربرره ی چنارناز خفته بود و رازهای تاریخ این دیار کهن در دلش نهفته بود که پیش از این در شعر دختر چهل گیس گلپا بدآن پرداخته شد.

چنار

ای چنار کهنه زان دوران دور
ای شکوه جاده های بی عبور

بر تنت زخم تبرها مانده است
ساقه هایت تابش دریای نور

برگهایت پنجه های آتشست
ریشه هایت درخموشی های گور

زائرانت قرنها پنهان شدند
در جوارت ساکن شهر قبور

ای چنار، ای تک درخت آشنا
ای نماد مردمان با شعور

پهلوان جنگل اسطوره ای
شاخسارانت تنومند و قطور

بس حکایتها ز دوران دیده ای
قصه هایت را برایم کن مرور

شرح این ویرانه ها را جغد پیر
در طنین غارهای سوت و کور

وز فراسوی شگفت روزگار
بازگو میکرد اینجا با چغور

یاد باد آن روزگاران کهن
بزم شادی بود و لبخند و سرور

بر سر هر شاخۀ سبز چنار
دسته دسته زاغ و انواع طیور

در هزاران سال بر این کوه و دشت
گردش خورشید و گرمای حضور

از ظهور مردمان باستان
بر دهار و چشمه ماه و چشمه شور

آن دلاورهای کوهستان آشیان
شیر مرد و پهلوان سالارپور

قهرمانانی که در میدان رزم
در صف پیکار بی باک و جسور

پس کجایند؟ آن سواران دلیر
در هجوم جنگجویان شرور

وز سموم بادهای هرزه گرد
مانده برجا اسکلتهای صبور

در شگفتم از سکوت جمجمه
کاسۀ سرهای لبریز از غرور

یادها، فریادها در بادها
جسمها و چشمها در کام مور

استودان چون آسیاب مردگان
استخوان می کوفت با بیداد و زور

عاقبت از گردش این روزگار
گورها شد لانه ی مار و سمور

آن چنار ناز در این دشت شد
یادگار قوم مهنی غیور

از مجموعه اشعار پژواک فریاد
دفتر چشمه ماه
سروده شده در۷ بهمن ۹۰

پی نوشت:
درخت چنار کهنسال هزاران ساله ی چنارناز بعنوان نماد برکت و جاودانگی دومین درخت کهن‌سال ثبت شده درآثارملی طبیعی استان یزد است که به شماره ۳۵ در فهرست آثار ملی طبیعی کشور به ثبت رسیده است و بعنوان یک درخت مقدس که از عهد نیاکان باستانی همچنان زنده و سرسبز نظاره گر تاریخ و جغرافیای این سکونتگاه باستانیست از ارزش معنوی و احترام بالایی در بین مردمان این سرزمین برخوردار است.
در گورستانی کهن ، بر دامنه ی تپه ای باستانی در همسایگی این چنار قطور نیاکان مردمان این سرزمین در دل خاک آرمیده اند.
صدها سال است که در شیب تند تپه استخوانهای فرسوده شان در خاک فرو رفته و یا از دل خاک برآمده و گذر زمان را در گوش زمین فریاد می زنند.
بنا به پژوهشهای صورت گرفته از سوی پژوهشگر بزرگ استاد دکتر جمشید صداقت کیش در کتاب کردان پارس و کرمان مردمان این دیار بازماندگان ایل بزرگ کردتبار مهنی هستند که از خطه ی کرمان تا دشت سبزوار خراسان پراکنده اند.
از کتب تاریخ کرمان و خراسان اینگونه برداشت می گردد : مردان مهنی که خودرا از نوادگان شیخ ابوسعید ابوالخیر میهنی یا مهنی عارف و شاعر نامدار ایران زمین می دانند مردمی سلحشور و جنگجو ، دانا و توانمند بوده اند و در روزگاران گذشته پیش از عصر صفویه توسط پادشاهان پیشین بنا به انگیزه های سیاسی از مهنه ی خراسان به سرزمینهای دور دست در کرمان کوچانده شده اند.
ایل مهنی بزرگترین ایل کرمان هست که بر پهنه ی دشت هلیل رود در جیرفت و بافت سکونت گزیده اند و بنا به تحقیقات تاریخی و تاریخ سنگهای قبور درگذشتگانشان برخی از آنها در سده های گذشته با کوچ مجدد به سرحدات مرز فارس و کرمان و یزد در چنارناز رحل اقامت افکنده و نژاد فعلی مهنی از بازماندگان آنها بحساب می آیند.
وجود گورستان قدیمی مهنی ها با بیش از ۱۵۰ سنگ گور صندوقی چهار گوش مرمرین با نمادهای شیر و سرو و گل نیلوفر با پیشوند نام سالار و پهلوان درج شده بر سنگ گورهایشان بر بالای تپه ای در نزدیکی گردوی کهنسال چند هزار ساله بیانگر سکونت آنان از سیصد و اندی سال قبل تا کنون در این سرزمین می باشد تا آنجا که رازهای زندگی این مردمان و دلیل مهاجرت انان به اینجا در گذرگاه زمان گم گشته و در دل خاک این گورستان مدفون گردیده است.

دختر چهل گیس گلپا

با توام! ای دختر ایران
کودک عیلامیِ انشان

از کدامین دوره می آیی؟!
دختر زیبای جاویدان

در هزاران سال خورشیدی
دور از آن غارتگر ،این چشمان

غافل از ویرانگری بودی
فارغ از باد و مه و باران

در شکاف قله ای برفی
جانپناهت سنگ کوهستان

در نهان حفره ای سنگی
پیکرت چون گوهری پنهان

خفته در سربرره بر ساروج
هم نشینت تندر و طوفان

دخترک، ای دختر گلپا
کودک فرخنده ی شاهان

رازهایی در دلت داری
از ورای چرخش کیهان

تا کجا رفتی در این صحرا؟!
کی شدی بر صخره ها مهمان؟!

خفته ای تنها، شدی در سنگ
با دهار پیر هم پیمان

از پس این خواب طولانی
گشته ای ققنوس سرگردان

در زمان مرگت آیا بود؟!
مادری دلبسته و نالان

تا ابد چشم از جهان بستی
مادرت را دیده ها گریان

یا پدر آن دم کنارت بود؟!
تا نهد چشم تو بر دامان

با من از اسرار پنهان گوی
از دیار پارس تا شوشان

گفتگو کن تا بدانم چیست؟!
راز این کابوس بی پایان

موی تو بعد از هزاران سال
چون شراب از ساغری ریزان

بر فراز قله ی تاریخ
گشته سرگردان و آویزان

در دلت زخمی و بر گردن
زخمه ی فریاد یک قربان

تنگدل بودی از این فرجام
سنگدل بودند آن دزدان

در سکوتی تلخ گردیده
جایگاهت بی سر و سامان

سایه ی سنگین یک معدن
بر سر آن دخمه ی ویران

با فرود تیشه پی در پی
در هجوم مردمی نادان

سالها آن تپه را کاوید
تیغه اش هرلحظه چون سوهان

ضربه ها بر صخره ها می کرد
دخمه ات را دم به دم لرزان

در غروبی خسته بی فانوس
مانده ام زین ماجرا حیران

در دلم آتشگهی برپاست
جام شعرم از می دوران

واژه ی کابوس جانفرساست
قصه ی دردیست بی درمان

تنگ زندان ، کوه چاه تاسی
کودکی در دخمه اش زندان

چاه سنگی بر سر این کوه
راز دار پیکری بی جان

ماه سنگی در هزاران سال
پرتو افشان بر گل و بستان

چون فروغ مهر می تابید
در دیار پارس تا کرمان

بر هزاران گور در جرمق
بورو و بوندر،کر و خنگان

استخوان در خاک و برتپه
استودان برصخره ای تابان

آن چنار جاودان ریشه
ناز می کرد بهر گورستان

در هزاران سال می پیچید
ریشه اش در گور یک انسان

در سکوت مرده می رویید
تا کند این ریشه را رویان

از مجموعه اشعار پژواک فریاد
دفتر چشمه ماه
سروده شده در هشتم دیماه ۸۹

پی نوشت:

در نزدیکی زادگاه نیاکانم در حوالی گلپا و چنارناز در دامنه ی قله ی بلند دهار ،در مرز شهرستانهای مروست یزد و سرچهان فارس ،در تنگ شاهان یا تنگ زندان ، معروف به چاه تاسی و سربرره
آنجاست که رازهای صندوقچه ی پیکر مومیایی شده ی دختربچه ای هخامنشی و یاعیلامی در میان حوضچه ای سنگی ،ساروجی از دوران باستان توسط جویندگان گنج و غارتگران میراث این سرزمین گشوده شد و به فنا رفت و سپس به سرنوشت نامعلومی دچار شد چنانچه شرح آن در روزنامه خبرفارس در سال۸۸ در تصویر آمده است.
بر بالای تپه ای سنگی در نزدیکی حوضچه ای ساروجی یک چاه سنگی و بقایای دیوارهای کهن باستانی به همراه خرده سفالهای تاریخی بسیار دیده می شود .
حدفاصل رشته کوه تی چنگ تا مزارع چشمه ماه ، در میان تپه ها و دره های بهارخیزه تا کتاباد ، بوروئیه ،خانه سرخ ، گداربید ،بوندر ، جنگلهای دره سیاه و دره بید تا لی دراز و خانه شیر و سیبک در جای جای چنارناز تا مزارع جرمق و کر و خنگان و بربالای انجیر بند صدها بلکه هزاران گور خورشیدی ساسانی همچنان بر پهنه ی این خاک کهن نهفته است.
دو استودان سنگی هخامنشی و یا شاید از دوره ی مادها یکی معروف به دیوبری و دیگری بی نام ونشان و یک ماه سنگی منقوش بر صخره ای مشهور به ماه جوغنو در کنار تل و تپه های باستانی و نقوش صخره ای و درختان کهنسال هزاران ساله ی گردو و چنار در این دیار کهن پابرجاست و بیانگر سکونتگاههای بشری و قلعه های نظامی در این سرزمین و ایالت شاهی در دورانهای پیش از تاریخ می باشد.
این سرزمین در دوران مادها سرحدات ایالات پارس و ماد بشمار می رفته و با پاسارگاد پایتخت کورش هخامنشی فاصله ی چندانی ندارد .
در دوران هخامنشیان شهر باستانی جرمق در مجاور چنارناز هم از شهرهای ایالت استخر بحساب می آمده است.
در کتاب نزهه القلوب حمدالله مستوفی جهانگرد قرن هفتم در ج ۳ ص ۱۴۲ چنین آمده است:
جرمق ، بلده ای است به فارس که نعمت فراوان و ارزان و درختان بسیار دارد.
متاسفانه بسیاری از یادمانهای تاریخی و نمادهای گذشتگان این دیار در گذر زمان توسط انسانهای ناآگاه برای همیشه از میان رفته است.

تختگاه پارسه

تو ای موزه ی سنگی جاودان
تو ای کاخ نوروزی و مهرگان
به تاج سر کاخهای جهان
نگینی تو ای گوهر باستان

تو ای قصر زیبای دل آتشین
تو را سوخت آن آتش سهمگین
تویی جام اندیشه ی راستین
تویی روح مردان ایران زمین

چه رازیست در نقش دیوار تو
چو رویاست تکرار دیدار تو
چه زیباست کردار حجار تو
خموش است گفتار نجار تو

بجا مانده پندار معمار تو
بر اوج ستونهای بسیار تو
به کاخ پریشان و بیمار تو
نگهبان شده شیر بیدار تو

تو گر نیمه جان و پراکنده ای
ولی از می عشق آکنده ای
به دنیا چو مهر فروزنده ای
به فرش زمین نقش پاینده ای

به پارس کهن مردمی سختکوش
ز ماد و ز آشور و انشان و شوش
ز یونان و سکایی ی هوم نوش
به گرد هم آوردشان داریوش

هنرمند مردان این مرز و بوم
گرانسنگ بر دستشان همچو موم
پس از آتش جنگ سوزان روم
بر ایوان تو سایه ی جغد شوم

در آن شب که تائیس، آتش نهاد
بر اندام تو در هیاهوی باد
شکوه تو را شعله بر باد داد
تو در کشورت پارس رفتی ز یاد

سکندر ز تاراج تو گشت شاد
درآن جنگ شد چیره بر پارس و ماد
شدی کاخ جمشید ، یم پیشداد
به دیوان فردوسی پاکزاد

پس از زنگ ناقوس پیکار مرگ
در آن گردباد و هجوم تگرگ
درخت تنومند تو ریخت برگ
چو پائیز شد کاخ و بستان ارگ

دو تندیس لاماسوی شیر و دال
به دروازه ات جاودان با دو بال
ستاده کنون باشکوه و جلال
پس از گردش ماه و خورشید و سال

هزاران شب و روز و دهها سده
تو برپا و خاموش آتشکده
بجا مانده از پارسه یک غمکده
تچر با ستونهای ویران شده

سکندر پی آرزوی محال
برفت و اهورا ندادش مجال
تو ای قصر شاهی شدی پایمال
چو خاکستر سرد و آشفته حال

شبی جغد پیر ی فرو بسته مشت
در آن دخمه شد با غریوی درشت:
شهان را جهان کهن زاد و کشت
شهی پشت بزین در شبی زین به پشت

تو ماندی ز عهد کهن یادگار
برای وطن بیرقی ماندگار
تو ای قصر ، ای موزه ی روزگار
کنون در جهانی مرا افتخار

شدی قصه ی جاودان وطن
تو اسطوره ای از دیاری کهن
فدای وطن باد این جان و تن
که این خاک ایران بود مام من

از مجموعه اشعار پژواک فریاد
دفتر اساطیر
سروده شده در۱۰ بهمن ۴۰۱
مصادف با فروزانی جشن سده
یادگار نیاکان خردمند ایران زمین

پی نوشت:

اهورا مزدا این سرزمین را از دشمن،از خشکسالی،از دروغ نگاه دارد.
به این کشور نیاید از سپاه دشمن،از خشکسالی،از دروغ.
،،بخشی از نیایش داریوش بزرگ بر سنگ نبشته های تخت جمشید،،

هر نقش تو را بانام پاک اهورا زده اند، اینهمه اهریمنی از چه بود؟!
هر گوشه از سنگ تو را با داد نقش زده اند. اینهمه بیداد از چه بود؟!
تو خود بگوی که از دروغ و تاریکی رهیده ای و در هر کتیبه ات راستی و پاکی را پاس داشته ای.
تو خود بگوی که در هر سوئی نقشی از گل لوتوس، این گل زیبای صلح و زندگی را با مهربانی به ما ارزانی داشته ای.
آیا آنگونه که گفته اند در میان همهمه ی باده گساری و عربده های مستانه ی سپاهیان مقدونی با وسوسه های اهریمنی تائیس شهرآشوب به کام شعله های آتش فرو رفتی؟!
یا بدور از همۀ پندارها و گفتارها در طی روزگاران دستخوش طوفانها، بارانها، صاعقه ها و زلزله ها گشته ای!!
اما، اما آشکارا پیداست که بنیاد تو آنچنان استوار بنا شده که طوفانها، بارانها، صاعقه ها و زلزله های سده ها و هزاره ها هیچکدام یارای پیکار با تو نبوده است، به حقیقت نبوده است.
از کنار ستونهای بلند و دیوارهای عظیم و پرنقش تو که می گذریم هنوز، هنوز طپش قلب سنگیِ روزگاران را می شنویم،.
گوئی هنوز شیهۀ اسبان پارسی و مقدونی را می شنویم که چکاچاک تیغهایشان به گردون می رسد.

آنگونه که در تاریخ آمده است:
در سال ۳۳۰ پیش از میلاد، اسکندر مقدونی در پی پیروزی بر داریوش سوم هخامنشی در نبرد گوگمل سرتاسر امپراتوری ایران را به تصرف خود درآورد.
اسکندر پس از شکست دادن داریوش سوم تا پایتخت او، شهر پارسه، پیشروی کرد.
او وارد شهری شد که شکوه آن مایۀ شگفتی جهانیان بود، اما موقع رفتن ویرانه‌ای به‌جا گذاشت
پس از غارت شهر و گنجینه‌های آن کاخ بزرگ تخت جمشید را به آتش کشید و صدها سال آثار هنری و دست‌نوشته‌های کهن ایرانی را همراه با قصرهای باشکوه و تالا‌رهای عظیم این مجموعه، که شهر پارسه را نگین امپراتوری ایران و جهان ساخته بودند، از بین برد.
برای هزاران سال این مکان باشکوه زیر تلی از خاک پنهان شد و وقتی بیرون آمد به مهم‌ترین نماد ایران زمین تبدیل گشت.

دارابگرد کهن

این شعاع کهنه چون نوری به دوران گشته است
قلعه ای زیباست منشوری که تابان گشته است

بوده اینجا پایتخت کشور ایران ما
پارس، آن ساتراپ مشهوری که ایران گشته است

شهر شعر شاهنامه ، شهر داراب کهن
از پس باد عبوری خشک و سوزان گشته است

داریوش ،داراب شاه قصه ی شهنامه است
زاو که این خاک از غروری مست و حیران گشته است

ساخت این دیوار و شهر و خندق دارابگرد
قلعه از تاریخ دوری مهد شاهان گشته است

خاستگاه و زادگاه اردشیر بابکان
ارگبان ارگ شاهپوری که دژبان گشته است

کاخ ساسانی بر آن دیواره های سربلند
چون بلوری بر سر معبد درخشان گشته است

هست این دارابگرد الگوی یک شهری کهن
شهر گوری شد بپا آنگاه ویران گشته است

صحنه ی پیروزی ساسانیان بر شاه روم
نقش شاپوری که در تاراج چوپان گشته است

در کنار دخمه هایش این حکایت را بخوان
قصه ی بهرام گوری را که پایان گشته است

در زمستان خندق دارابگرد زیباتر است
همچو یک گرداب غوری ،غرق باران گشته است

حیف و صد افسوس اینک قلعه ی دارابگرد
نیست محصوری و زیر سم حیوان گشته است

قرنها این شهر و این دیوار برجا مانده اش
زآن همه دزد و شروری چون بیابان گشته است

در سکوت چاههای سنگی اش تا برج پیر
دخمه در سوگ قبوری کهنه، نالان گشته است

قلعه ی دارابگرد دیریست پیر و خسته است
هر سموری در پی گنجی که پنهان گشته است

رهگذار ،اکنون در اینجا پاس دار این قلعه را
خاک شوری هست و با سفال یکسان گشته است

از مجموعه اشعار پژواک فریاد
دفتر اساطیر
سروده شده در
۱۰ خرداد۹۹

پی نوشت:

شهردارابگرد توسط دارای بزرگ که در ادبیات کهن پهلوی
از وی به نام داریوش بزرگ یادشده ساخته گردیده است
و فردوسی بزرگ شاعر نامدار ایران در این باره می‌گوید:

چو بگشاد داننده زآن آب بند
یکی شهر فرمود بس سودمند
بفرمود کز هند وز رومیان
بیارند کارآزموده ردان
چو دیوار شهر اندر آوردگرد
ورا نام کردند دارابگرد
یکی آتش افروخت از تیغ کوه
پرستیدن آذر آمد گروه
ز هرپیشه‌ای کارگر خواستند
همه شهر ازایشان بیاراستند.

دارابگِرد، این کهن شهر بی همتای باستانی که به گواه تاریخ از مهم‌ترین شهر‌های ساسانی ایران به شمار می‌آمده است، امروزه به صحنۀ تاخت و تاز غارت گران میراث فرهنگی تبدیل شده و زخم‌های ژرفی بر پیکرۀ ناتوان (نحیف) و رنجور آن نواخته شده است. ولی گویا کسی صدای ناله‌های او را نمی‌شنود.

این شهر ارزشمند تاریخی که هویت و شناسنامۀ بالَنده و غرورآمیز مردم شهر داراب است، به گزارش مهرگان اِمروزه به جایگاهی برای تاخت و تاز چپاوُل گران میراث فرهنگی تبدیل شده و با دستبُرد‌های بی شمار خود به یکی از اَرزشمندترین یادگار‌های ملی کشور آسیب‌های برگشت ناپذیری را وارد آورده و آن را زیر و رو کرده اَند که دیدن چُنین صحنه‌هایی دل هر دوست دار تاریخ و فرهنگ ایرانی را به درد آورده و اَشک از چشمان آدمی سرازیر خواهد شد.
دارابگِرد روزگار اَندوه باری را سپری می‌کند و شرایط هر روز برایش بدتر و بدتر شده،.
و این است سرنوشت غم اَنگیز یادگار‌های ملی و نشانه‌های هویتی مردمی با فرهنگ که در حال رنگ باختن و حذف از چهرۀ تاریخ و صفحۀ روزگار است.
سرنوشت اَندوه باری که پیوسته تکرار می‌شود و همگی بی تفاوت از کنارش در می‌گذریم.
کاش مَرهمی بر زخم‌های کهنه اَش باشیم و آن را دریابیم

بهرام گور

تصویر نگاره ها ی تنگاب
پژواک هزاره هاست بر آب

در پای چنار و تاک هرشام
تابیده چراغ ماه به مرداب

در دهکده ی سراب بهرام
روئیده هزار نی ز گوراب

در چشمه و دشت گور بهرام
فریاد سکوت گور و گرداب

آوای طنین نی در آن دشت
پیچیده به چشمه، زیر مهتاب

بر پیکره ی سراب بهرام
تابیده چراغ کرم شب تاب

در پای نگاره تاک و انجیر
هر شاخه ی تاک در تب و تاب

چون موی سوارکار شبدیز
بهرام، که بود همیشه شاداب

بهرام سواره سوی نخجیر
بهرام پیاده سوی تالاب

بهرام دویده در پی گور
تیری ز کمان نموده پرتاب

افتاده به چاه گور بهرام
در برکه همیشه رفت در خواب

آواز نی و نوای بهرام
بر دشت رسد ز چاه و چرخاب

از مجموعه اشعار
پژواک فریاد
دفتر اساطیر
سروده شده در ۲۰ دی ۴۰۱

پی نوشت:

بهرام گور، پانزدهمین شاهنشاه ایران از دودمان ساسانی بود که در سال ۴۲۱ میلادی به‌جای پدرش، یزدگرد یکم، بر تخت شاهنشاهی ایرانشهر نشست و تا سال ۴۳۸ میلادی سلطنت کرد.
با چیره دستی عجیبی شهرها و کشورها را فتح کرد و زیر پرچم ایران آورد. تا آنجا که ارمنستان در روزگار پادشاهی او به طور کامل به ایران پیوست.
در داستانهای شاهنامه فردوسی بهرام از برجسته ترین شخصیت های مورد التفاتِ این حکیمِ اندیشمند است
شروع پادشاهیِ بهرام

چو بر تخت بنشست بهرام گور
به شاهی بر او آفرین خواند هور

تا زمانِ مرگ وی در حدود ۳۲۰۰بیت را به این شخصیت اختصاص داده است.
پادشاهی که تمامِ صفات بخشندگی، خوش باشی، دادگری در مملکت داری، و جوانمردی نسبت به رعایا و رفتار پسندیده با اسیران را در کنار تهور و زورمندی و زیرکی در کارزار و شکار، و حتی در کشورگشایی به همراه دارد؛
به خاطر شوق بسیاری که وی به شکار گور خر داشت٬ از‌این‌رو او را بهرام گور می خواندند، روزی به قصد شکار گورخر سوار بر اسبش بنام شبدیز به دشت و بیابان رفت٬ ولی به باتلاقی فرو رفت و با آن همه توانمندی و چالاکی نتوانست از میان آن باتلاق بیرون آید و ناپدید گشت.
این حادثه عبرت انگیز در سال ۴۳۸ میلادی رخ داده است.
خیام نیشابوری در این باره سروده :

آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهـو بـچه کـرد و روبه آرام گرفت
بهرام که گور می گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور، بهرام گرفت

و نظامی گنجه ای میفرماید:

ای ز بهرام گور داده خبر
گور بهرام جوی از این بگذر
نه که بهرام گور با ما نیست
گور بهرام نیز پیدا نیست
گر چه پای هزار گور شکست
آخر از پایمال گور نرست…

در دره ی بهاران دشت گور بهرام در آسپاس شهرستان اقلید باتلاقی زیباست.
این باتلاق در بین مردم به گور بهرام شهرت یافته است . برخی محققین بر اساس افسانه های محلی که در حافظه و قصه و روایات مردم این سرزمین است معتقدند که بهرام گور در همین باتلاق گوربهرام غرق و ناپدید شده است.
درچهار سمت باتلاق در سورمق.دهبید.رامجرد یابهرام گرد و خسرو شیرین و همچنین در نزدیکی باتلاق، آسپاس خرابه های قصر بهرام هنوز پابرجاست.
نقش برجسته سراب بهرام مربوط به دوره ساسانیان در نورآباد (ممسنی)، روستای سراب بهرام جای گرفته است.
در این نقش‌برجسته پنج نفر بر روی سنگ کنده‌کاری شده اند.
در میانه بهرام دوم در حالت نشسته دیده می‌شود که شمشیر خود را به نشانه توانمندی، نیرومندی، اقتدار و قدرت با هر دو دست نگه داشته است.
در دو سوی پادشاه، از هر سو دو تن از بزرگان کشور ایستاده‌اند که انگشت اشاره دست خود را به نشانه بزرگداشت و احترام به پادشاه، بالا نگه داشته‌اند.
سنگ نگاره ساسانی نامدار به سراب بهرام با همه شکوه و زیبایی‌هایش پس از گذشت ۱۷ سده از زیست خود، آرام آرام در حال پاک شدن از چهره ی تاریخ و صفحه روزگار بوده و
واپسین روزهای زیست خود را سپری می‌کند.

آذرگشنسب

در مزگت آتروپات ویران
آتشکده ی تخت سلیمان
اسرار زبان سرخ آتش
گردیده به کوه و دشت پنهان

دیوان سیاه دل پریشان
در چاه تکاب گشته زندان
دیریست که خفته در دل خاک
خاکستر آتش فروزان

آتشکده ،یک شکوه خفته
آرش به فراز کوه رفته
فردوسی زرنگار دیریست
رازی به نگین شعر سفته

شهنامه کلام نیک گفتار
آئینه ی قوم نیک رفتار
چون جام جهان نمای ایران
در بزم شهان نیک پندار

شاهان و دلاوران میهن
کابوس به خواب تلخ دشمن
مردان نجیب آریایی
پاکیزه سرشت و پاکدامن

با پنجه ی آهنین به پیکار
بر دیو دلان نبرد بسیار
هرباره شکست روم و یونان
پیروزی پارس هماره تکرار

رستم که بزرگ پهلوانست
اسطوره ی میهن و جهانست
آن زاده ی زال و پور زابل
تندیس شکوه جاودانست

ناهید الهه ی نگهبان
بر چشمه و رودهای ایران
ناهید ستاره ای درخشان
بر پهنه ی آسمان کیهان

ناهید نماد ابر و باران
ناهید فرشته ی زمستان
باگردش بالهای ناهید
برپاشده موج و باد و طوفان

بردامن کوه طاق بستان
برصخره ی بیستون زشاهان
بر بال کتیبه های سنگی
تاریخ وطن برآن نمایان

بر کعبه ی استوار زرتشت
یک مزگت چارگوش صخره بر پشت
شاپور نماد نقش رستم
بر اسب سوار و نیزه در مشت

شاپور ز غار تنگ چوگان
گردیده نگاهبان ایران
یکدم ننشسته گرچه تنهاست
بادست شکسته چشم حیران

بر کاخ هدیش تخت جمشید
بر قصر تچر شکوه جاوید
بیش از دوهزار گردش سال
چرخیده زمین و ماه و خورشید

گردونه ی مهر و ماه تابان
بر پله ی کاخهای ویران
صدها گل صلح آفرینش
نیلوفر پاک و سرو رویان

منشور هزاره های فریاد
در گوش زمان نرفته از یاد
هرچند که استخوان کورش
دیریست شده غبار در باد

این شاه، بزرگ باستان است
فرمانگر داد در جهان است
این خاک کهن ز او شده پارس
ایران،که همیشه جاودان است

این خانه ی یادگار اجداد
این مشعل عشق روشنا باد
از هرمز و قشم تا دماوند
ایران کهن همیشه آباد

از مجموعه اشعار پژواک فریاد
دفتر اساطیر
سروده شده در ۲۵ آذر۴۰۱

پی نوشت:

معنای آذرگشسب “آتش اسب نر” است.
آن چه در افسانه ها حکایت می شود، کیخسرو در نیمروز زمانی که بهمن دژ را می گشود، با تیرگی شبانه مواجه شد که دیوان با جادوی خود آن را پدید آورده بود.در آن هنگام آتشی به روی یال اسب فرو آمد و باری دیگر جهان را روشن ساخت.
کیخسرو پس از پیروزی و گشایش بهمن دژ آتش فرو آمده را به پاس یاوری اهورایی در آن جا بنشاند و نام “گشسب” یا “گشنسب” را به این آتش و جایگاهش که معنای “آتش اسب نر” می دهد.
این آتشکده به طبقهٔ جنگیان و سپاهیان و شاهان اختصاص داشته‌است.
اهمیت این آتشکده تا حدی بود که هر یک از پادشاهان ساسانی پس از نشستن بر تخت و یا قبل از جنگ‌ها، با پای پیاده به زیارت آن می‌رفتند و سهمی از غنائم جنگی را به آتشکده پیشکش می‌کردند.
آتشکده آذرگُشَسپ درتکاب تخت سلیمان بزرگ‌ترین مرکز آموزشی، مذهبی، اجتماعی و پرستشگاه ایرانیان در قبل از ورود اسلام به ایران به‌شمار می‌رفت؛ ولی در سال ۶۲۴ میلادی و در حمله هراکلیوس، امپراتور رومیان، به ایران تخریب شد.
نام‌های قدیمی تخت سلیمان عبارت‌اند از شیز، شَیچ و گَنجَک به زبان پهلوی و یا گنزک به زبان پارسی میانه، گنزه، گنجه، گنزکا یا کادزا به زبان ارمنی، گنذزک یا گنژگ به زبان سریانی، فِراد، گنزکا، گادزاکا و گادزا به زبان یونانی، درشاهنامه تخت سلیمان را با نام “چیچست” و در اوستا که کهن ترین متون است، با نام “چئچست” آورده شده است.
فردوسی در شاهنامه آتش‌پرست نامیدن مَزدَیَسنان را کار نادرستی می‌پندارد.
سپس با به‌کار بردن واژهٔ آذرآبادگان، به آتشکده آذرگشسپ اشاره دارد و آتش را محراب مَزدَیَسنان بیان می‌کند و نه خدایشان:

به یک هفته بر پیشِ یزدان بُدند
مپندار کآتش پرستان بُدند

که آتش بِدان گاه، محراب بود
پرستنده را دیده پرآب بود

به یک ماه در آذرآبادگان
ببودند شاهان و آزادگان

مترسک و کلاغ

مترسک ژنده پوشی پیر با چشمان رازآلود ،چون انسان سرگردان
به چوبی خشک در یک باغ تنهائی ،هراس انگیز و آویزان

بر اندامش کلاهی کهنه و پیراهن و شلوار پوشالی ، تک و تنها
سکوتی تلخ از پژواک یک فریاد خاموشی ،در آن صحرا

به روزی باغبان بذر گیاه زندگی در باغ ،پنهان کرد در بهمن
هماندم آن مترسک را در آن صحرا ، نگهبان کرد تا خرمن

تنش در باد و باران واژگون ، گاهی اسیر موج طوفان بود و دلخسته
ز جام روشن مهتاب بزم شامگاهش، نورباران بود پیوسته

نه چشمی منتظر می گشت از تنهایی اش، غمگین و افسرده
نه اشکی از دو چشم آدمک، بر آستینش گشته پژمرده

شبانگاهان سکوت باغ را دست نسیمی زیر و رو می کرد در آن دشت
زبام آسمان مهتاب شبها بامترسک گفتگو می کرد و بر می گشت

طنین سهمگین غرش طوفان و تندرهای وحشی، در پی باران
به چشم آدمک در مزرعه یک روح سرگردان شده پنهان

صدای خش خش گلبرگهای باغ پائیزی بر او کابوس
چو تکرار صدای ناله های مرده ای با واژه ی افسوس

مترسک در شب تاریک ترسان از شب و اشباح سرگردان
که می دادند جولان ،در سکوت سایه ی سنگین گورستان

صدای پای شب پیچیده در پس کوچه های باغ خاموشی
شمیم هیمه های خشک باران خورده در دشت فراموشی

چو بادی برتن سست مترسک چون مسیحا روح و جان می داد
مترسک ناگهان دستی برای مردمان رفته از دنیاتکان می داد

صدای زوزه ی کفتار و باد سهمگین از بیشه می آمد
ز جنگلها طنین گفتگوی شاخه ها با ریشه می آمد

به خواب خسته ی مرداب در آغوش شام تار و طوفانی
فرو خفته است کابوس زمستان در پی یلدای طولانی

لباس آدمک پر گشته از پوشال ،شاید ازپر پرواز یک طاووس
هراس آدمک سرشار از فریاد خواب تلخ و رازآلود ،چون کابوس

سکوت سایه ای تاریک در شام سیاه و خسته ی مرداب شوم انگیز
شکوه سایه ی پرهای خفاشان خون آشام بر آب چشمه و جالیز

به بام کلبه ی چوبی نشسته بوف کور ی پیر در دلتنگی پائیز
به شام کلبه فانوسی پریشان بر درخت بید مجنون سالها آویز

پلاس کهنه ی آویز بر دیوار در خاکستر ققنوس می رقصید
مترسک همچنان از ناله های جغد شوم و شام سحرآمیز می ترسید

ز ترس آدمک گنجشکها از بیم جان در لانه می ماندند بی دانه
کلاغ و زنجره هر شام تا اوج سحر بر شاخه می خواندند بی خانه

شباهنگام بر ،آن آسمان چتر هجوم کوچ لک لک ها نمایان بود
ز صحرا سایه ی پرواز مرغکها و اردکها بسوی بیشه زاران بود

ولی افسوس پای آدمک از چوب خشک و ساقه ای فرتوت و بی جان بود
دو دستش بسته در تن پوشی از پوشال بر یک شاخه ای از بید لرزان بود

کلاه آدمک پشمی ندارد تا که باشد در امان از آفتاب داغ
نگاه آدمک چشمی ندارد تا که باشد پاسبان کشت و باغ و راغ

ز تنهایی به دنبال رفاقت با کسی می گشت، شاید باغبان یا زاغ
که باشد همدم تنهایی اش در خلوت خاموشی آن باغ

نه از یک رهگذر از دزد یا از باغبان دود اجاقی مانده بر جا بود
نه بر شام سیاهش پرتو یک شمع سوسوی چراغی مرده پیدا بود

مترسک خسته از تکرار صدها روز وشب ،تنهایی و پندار بیهوده
لباس آدمک در باد و باران درهجوم موج طوفان گشته فرسوده

در آن شب در دل پوشالی اش بنشست فکر دوستی با یک کلاغ زشت
کلاغ پنداشت پاداش رفاقت با مترسک هست صبح و غارت آن کشت

رفاقت با کلاغ ،تاراج باغ پایان شوم قصه ی تلخ مترسکهاست
پس از آن غارت اینک نوبت یغمای گنجشکان و زاغ و سار ومرغکهاست

مترسک چون نمادی هست از تنهایی انسان در این دنیای راز آلود و سرگردان
فریب آدمک از آن کلاغ پژواکی از پندار پوچ آدم از خندیدن شیطان

به پایان خواهد آمد داستان مزرعه ، ای آدمک ناشاد خواهی رفت در انبان
زمستان خواهد آمد ای مترسک چون تو هم از یاد خواهی رفت ای انسان

شوی شرمنده ی این روزگار و باغبان ، باناله و فریاد خواهی رفت در پایان
که می ترسی ز شب،عمر و کلاهت در شبی بر باد خواهد رفت در طوفان

سرودۀ
محمود گندم کار.وحید

از مجموعه اشعار پژواک فریاد
دفتر آتشکده ی خیال

سروده شده در
۴آذر ماه ۱۴۰۱

بر فراز دخمه ی داریوش

بر دخمه ی داریوش یک شیر
با تیر و کمان و گرز و شمشیر
در سایۀ فَروهر نشسته
تندیس مه و شه جهان گیر

در پیش دو دستش آتشی داشت
با ایزد خود نیایشی داشت
می دوخت دو چشم را بر آتش
هر باره دعا و خواهشی داشت

رو کرده به ایزدان ناهید
از چشمه ی آذرخش نوشید
آتشکده را به جان بیفروخت
چون چشمه ی پاک پارس جوشید

با پنجه ی دست آتش افروز
بشکست طلسم دیو دیروز
با اهرمن پلید سیرت
جنگید و هماره گشت پیروز

با آتش خشم و خنجر کین
بر دشمن دون به دل خروشید
آتشکده در شب سیه گون
می سوخت به شام تخت جمشید

با ساغر دل ز جام هستی
نوشیده می خدا پرستی
می گفت به هورمزد گیتی:
ای روشنی چراغ هستی

ای مینو نهب، ای خدای ناهید
ای ایزد بیکران جاوید
از دیو و دروغ و خشکسالی
همواره نگاه دار ملک جمشید

از مجموعه اشعار پژواک فریاد
دفتر اساطیر
سروده شده در ۴۰۱٫۱۰٫۱۰

پی نوشت:

بر بالای دخمه ی داریوش، نگارهٔ اورنگی است که پایه‌های آن مانند پنجه‌های شیر ساخته شده و بیست و هشت نفر در دو ردیف چهارده‌تایی آن را بر روی دست گرفته‌اند و دو نفر هم سر و ته آن را در دست دارند.
داریوش در جامهٔ پارسی و با کمانی در دست چپ، بر روی سکویی سه‌پله‌ای ایستاده و دست راستش را به سوی آتشدان، تا نیمه بالا آورده و بالای سرش نماد فروهر جای دارد.

روبروی داریوش، آتشی در آتشدان، فروزان است که می‌تواند آتشِ ستایشگر اهورامزدا، در محراب باشد.

در بالاترین بخش صحنه، نشان موسوم به نماد فروهر که حالت نیمرخ دارد، در مقابل داریوش جای گرفته و دست راستش را کمی بالا آورده و رو به جلو دراز کرده‌است و با دست دیگر حلقه‌ای را در دست دارد.

در گوشهٔ بالایی سمت راست صحنه و هم‌سطح با نماد فروهر، یک دایرهٔ کامل که هلالی در درون دارد، دیده می‌شود.
این گوی می‌تواند نگارهٔ توأمان ماه و خورشید (شب و روز) یا نگارهٔ ماه
اما ممکن است به رمز، پایان عمر داریوش را بیان کرده‌باشد.
در یکی از سنگ نبشته هاداریوش‌شاه گوید:

اهورامزدا و خدایان خاندان شاهی مرا یاور باشند. اهورامزدا این کشور را بپاید از سپاه دشمن، از خشکسالی و از دروغ. به این کشور نیاید نه سپاه دشمن، نه خشکسالی و نه دروغ.

آتشکده

آتشکده راز باستان است
ققنوس در آتش نهان است
بر چار ستون کهنه ی آن
خاکستر عشق جاودان است

زآن آتش ورهرام بهرام
افروخته کوه و دشت هر شام
خاکستر خفته بر سر کوه
چون سایه ی ماه مانده بر جام

آتشکده چون شهاب سرکش
تابوت شراره های آتش
خاموش چو قله ی دماوند
چون قوس کمان سخت آرش

آتشکده چون فسیل آتش
تندیس شکوه کوه و آرش
بر پیکر خسته اش نشسته
خاکستر شعله های سرکش

جادوی زه کمان آرش
در شام سیاه باغ آتش
آتشکده را نموده روشن
با شعله ی مشعل سیاوش

آتشکده آتش شکوه است
باگنبد آذرین چو کوه است
مهراوه ی آب و آتش و باد
با خاک و زمین به گفتگو هست

خاکستر این اجاق ویران
در خاک سیاه گشته پنهان
گردیده هزار سال نیمه خاموش
آن مشعل روشنای ایران

آتشکده سایبان آتش
آتشکده باغبان آتش
با چار ستون استوارش
چون کالبد روان آتش

آتشکده با تن شکسته
چون کشتی جم به گل نشسته
آوار خزان سنگ و ساروج
بر خاک کهن ز هم گسسته

آتشکده شام را سیاق است
آتشکده جام را رواق است
آتشکده زمهریر مهر است
خنیاگر روح هر اجاق است

آتشکده چلچراغ مهر است
فانوس شب فراغ مهر است
بر قفل طلسم شادی و مهر
چون شاه کلید باغ مهر است

آتشکده ساز آتش و باد
با آتش عشق رفته از یاد
دیریست که از گلوی تاریخ
پیچیده در آن طنین فریاد

آتشکده چون چراغ تاریخ
فانوس چهل ستون زرمیخ
در شام سیاه و سرد کیهان
آئینه ی طمطراغ مریخ

آتشکده داغ بر دل سنگ
ویرانه ی قصر باغ ارژنگ
افسانه ی طاق آفرینش
خاکستر آتش شباهنگ

آتشکده موزه ی زمان است
فانوس تمدن جهان است
آتشکده در مسیر تاریخ
بر پارس کهن چراغدان است

آتشکده گور آتش سرد
تندیس تنور سرکش درد
سردیس غرور کوه آتش
چون هاله ی نور ماه شبگرد

ناقوس هزاره های تاریخ
قاموس نگاره های گلمیخ
فانوس ستاره های کیهان
سوسوی چراغ ماه و مریخ

این آتش خفته در دل سنگ
بیدار و هزار سال مانده دلتنگ
افسوس که مشعلش فرو ریخت
کاخ دو هزار ساله فرهنگ

اسکندر مست در آخرین جنگ
در پارسه نواخت ساز نیرنگ
با آتش خشم و مکر تائیس
سوزاند شکوه کاخ ارژنگ

آتشکده ها شدند خاموش
در دام سیاه شب فراموش
با طاق شکسته مانده برخاک
ویرانه به پارس، یا که در شوش

آتشکده ها اگر چه سردند
با شام سیاه در نبردند
هر چند که حلقه های نورند
آشفته خیال و کوه دردند

زآن دم که شکوه باغ پژمرد
پائیز خزان نشست و افسرد
روزیکه شکوفه های آتش
پژمرد، چراغ پارس هم مرد

از مجموعه اشعار
پژواک فریاد
دفتر آتشکده ی خیال
سروده شده در شب یلدای ۱۴۰۱

پی نوشت :

آتشکده،آتشگاه،آذرکده،آذرگاه،خانه ی آتش،
دَرِ مِهر، نیایشگاه‌ زرتشتیان که در آن آتش به دلیل پاک‌کنندگی و گرمابخشی‌اش در جایگاه ویژه‌ای جای گرفته‌است و مهم‌ترین نیایش‌های دینی در آن و در برابر آتش انجام می‌گیرد. از جمله نیایش‌ها خواندن اوستا و گات‌ها است و در آن در برابر آتش خداوند یکتا ستایش می‌شود.

سه آتشکده بزرگ و معروف ایران با نام‌های آتشکده آذرگشنسب، آتشکده آذرفرنبغ و آتشکده آذربرزین‌مهر شناخته می‌شوند.

آتش ورهرام، بهرام والاترین آتشِ آیینی در کیش زرتشتی و در افسانه های ایرانی، نگهبان همهٔ آتش‌های جهان به‌ شمار می‌آید.
ورهرام که در معنی لغوی به معنای پیروزمند است به این دلیل نام آتش نامگذاری شده که به باور زرتشتیان، آتش، نه تنها جنگجویی برای مقابله با تاریکی است ، بلکه از لحاظ معنوی هم جنگجویی پیروز در برابر شر و پلیدی است
آتش ورهرام دارای دو جزء میباشد: آتش زمینی و آتش آسمانی که آتش زمینی دارای ۱۵ مورد میباشد.

۱۵ آتش زمینی شامل:آتشدان پادشاه ،استاندار، فرماندار ،ارتش ،پیشوای دین ، درویش، زرگر
،کوزه گر،آجرساز ، رنگرز ،ضرابخانه ،آهنگر ، اسلحه ساز ،نانوا ،تقطیر ،چوپان و مرده سوز است.

آتش آسمانی هم که از اهمیت زیادی برخوردار بوده، که خاموش شدن این آتش، برابر با خاموش شدن و از بین رفتن دین همراه است.

اولین نشانه نیایش آتش در دوران تاریخی ایران مربوط به نقش برجسته کورانگون در فارس متعلق به دوره عیلامی است، در این نقش برجسته ۴۵۰۰ساله پایه ی مشعل آتش حجاری شده است.

خلیج همیشه فارس

در غروبی قلبم از عشق به دریای وطن ، لبریز و آکنده
لحظه ای تنها نشستم در کنار ساحل مواج و رخشنده

این کهن دریای پارس ، زیبا خلیج فارس جاویدان ایرانی
شخم می زد ماسه ها را دم به دم با موج بی پایان و کوبنده

در افق کوچ حواصیلها بسوی دشت و صحرا بود زین ساحل
کوه و دریا میزبان موجهای آبی و ابر پراکنده

آسمان پرگشته بود از لک لک و مرغان دریایی هزاران جفت
ساحل دریا پر از تکرار در تکرار در تکرار جنبنده

آب ، این میراث جاویدان خلقت موج گردان بود هر لحظه
تا رساند قایق دیروز را بر ساحل پیروز آینده

کاروان لنجهای خسته ی مردان ماهیگیر بی پروا
صف بصف در هر کران بر آب و طوفان بود رقصنده

سفرۀ دریا به هرجا میزبان مرغ و ماهی بود و اردکها
مرغ ماهی خوار و ماهی، سرخوش از این آبهای گرم و بخشنده

ناله های مرغ شبگردی طنین انداز شد بر آب و بر بیشه
از درون بوریای بافته بر لانۀ آن مرغ بافنده

چشمۀ جوشان دریا دم به دم صدها صدف می ریخت بر ساحل
تا کند لبهای ساحل را پر از خوشحالی و لبریز از خنده

بستر دریا مداوم زایش مرجان و ماهی بود و مرغابی
آفرینش نقش جان می زد بر این دریای رمز آلود و زاینده

دست طوفان موج را با صبح ساحل آشنا می کرد چون ساحر
تا شود آئینه گردان چراغ مهر و ماه آفریننده

از ازل تا بیکرانها موج دریا باز می رقصید و می چرخید
برده آرامش ز جان ساحل سنگی از این امواج چرخنده

هر صدف را جستجو می کرد هر دم مرد دریا گرد در دریا
بر مسیر موج و ساحل، بلکه مروارید را می گشت یابنده

موج سرگردان دریا با نسیم و باد وحشی گفتگو می کرد
تابش خورشید بر ساحل چنان چتری مه افشان و درخشنده

از تن خورشید میبارید هزاران نیزه های نور پی در پی
مشعل افلاک تابان بود بر دریا زآن خورشید تابنده

خوانده بودم مرز ایران را هزاران سال پیش آرش جدا کرده
پادشاهان کهن هم حک نمودند مرز را با یک نویسنده

بر کتاب سنگی ی الواح جاویدان ایران با خط میخی
تا شود پاینده در آینده بر جان و دل و افکار بیننده

داریوش یا یک شهی از مرزداران بزرگ کشور ایران
بر تن یک سنگ مرجانی بروی خاک گوهر خیز و ارزنده

زیر انجیر معابد، سرزمین خارک را با واژۀ میخی
حک چنین بنمود: ،،کنون من این دیار خشک را کردم فریبنده

جاودان باش ای وطن از پهنۀ سبز خزر تا ساحل بوشهر
از بلندای دماوند و تن البرز پیر و قلۀ الوند پاینده

تا کران دور دست چابهار و ساحل زیبای هرمزگان و بندرگاه
جنگل دریا کنار و ابر و باد و رعدهای تند و توفنده

هرمز و تنب بزرگ و کوچک و خارک و ابوموسی، پلور، مینو
کیش و لاوان، ناز و قشم و جنگل حررای پیچنده

در سکوت لوت و اوج قله هایت در هزاران سال رازی هست
گفته و نا گفته از پژواک فریادی کهنسال و فزاینده

ای وطن، عشق تو در قلب و زبانم هست یک باور
آتش عشق تو در دلهای مردانت فروزان و فروزنده

ای وطن ای مادر درد آشنا و خستۀ تاریخ، ای ایران جاویدان
گر نباشیم پاس دار خاک و دریایت، شویم آینده شرمنده

از مجموعه اشعار پژواک فریاد
دفتر اساطیر
سروده شده در ۱۸ شهریور ۴۰۱

پی نوشت:

سنگ نبشته ی جزیره خارک

اولین کتیبه مرجانی با خط میخی روز چهارشنبه ۲۳ آبان سال ۱۳۸۶ در هنگام احداث جاده توسط شرکت ملی نفت ایران در جزیره خارک از زیرخاک بیرون آمد.
این کتیبه اولین کتیبه سنگی مرجانی کشف‌شده تا امروز است. طبق نظر کارشناسان باستان‌شناسی خط میخی فارسی باستانی کتیبه ایران مستند‌ترین سند تعلق خلیج‌فارس به ایران از زمان هخامنشیان بوده است.

ترجمه سطر به سطر:
این کتیبه هخامنشی روی صخره‌ای مرجانی به ابعاد ۸۵ در ۱۱۶ حک شده است. در این کتیبه پنج سطر و شش واژه فارسی باستان به چشم می‌خورد که پنج واژه آن تاکنون ناشناخته بودند. این‌چنین ترجمه‌شده است:

(این) سرزمین خشک و بی‌آبی بود شادی و آسایش را آوردم

۱- بود

۲- زمین خشک بی‌آب، آسایش

۳- جاری من

۴- بهنه (یک اسم خاص) یا حاکم را

۵- چاه‌های آب ….

متاسفانه در خرداد۱۳۸۷ بخش مهم این سنگ نبشته ی تاریخی توسط برخی افراد ناشناس با یک شی نوک‌تیز برای همیشه نابود گشت.

رد پای کودک زیگورات

بر  فراز   پلکان   بام  زیگورات
می نگارم قصه ای با شعر و این ابیات:

جای پای کودکی گستاخ و  بازیگوش
مانده بر نقش سفالین آجری درشوش

گامهای کوچک آن کودک دوران
در درون دشت  حاصلخیز خوزستان

از هزاران سال و ماه و روز جاویدان
در چغازنبیل شوش، آن معبد ویران

بازتابی از شتاب گام آن کودک
 چون فسیل خسته ای برخشتهاشدحک

کودک تاریخ !! ،گام آهسته تر بردار
صحبتی دارم به تو از راز این آوار

تاکجا رفتی در این صحرای بی پایان
سرنوشتت راچه شدای کودک پنهان

رد پاهایت شده گم در فراموشی
یا که در سرداب سرد مرگ و خاموشی

قصه ای خواندم ز تو در شام دلتنگی
از کتاب  خشتی ی این معبد  رنگی

رد پاهایت که بر این دشت ویران است
هر قدم پژواکی از تاریخ ایران است

بر فراز  تپه ای ویران و فرسوده
خفته تاریخی کهن  در  خاک آسوده

شوش واین دروازه های قلعه ی زرمیخ
شوش وآن  اسطوره های کهنه ی تاریخ

پادشاه شوش عیلام ،شاه اونتاشگال
 حکمفرما بود بر این خاک دهها سال

 ساخت  زیگورات را در آفتاب و باد
تا که آئینی کهن را روشنی بخشاد

تاخدای شهر  دور اونتاشی ی عیلام
را نماید شکر در هر بامداد وشام

آن خدای آسمان  شوش اینشوشناک
 اورمزد باستان در سرزمینی  پاک

دشمن جنگاورش آشور بداقبال
پنجه ی تیغ سپاهش آهنین چنگال

در شبی  آشور بنی پال  دل اهریمن
کرد آهنگ سقوط شوش و این میهن

دشت شد زیر سپاه شوم وهم انگیز
کاخها و شهرها از دشمنان لبریز

ماند تنها یادشان بر  پهنه ی این دشت
آه از خاموشی ی دوران بی برگشت

مانده باید   رد پاها بر  دل این خاک
تا بماند جاودان تاریخ اینشوشناک

از مجموعه اشعار پژواک فریاد
دفتر اساطیر
سروده شده در ۱۸بهمن ۹۹

پی نوشت :
اونتاش ناپیریشا یا اونتاش گال یا اونتاش هومبان (۱۲۷۵–۱۲۴۰ پیش از میلاد) پادشاه بزرگ ایلامی و بنیانگذار زیگورات چغازنبیل (دور اونتاش) (شهر اونتاش) است. او در کتیبه‌ای نام خود را به عنوان بر پا دارنده این زیگورات جاودانه کرده‌است.
از این ابنیه به جا مانده همچون زیگورات اور، زیگورات اتمنانکی،
 زیگورات انلیل، زیگورات لارسا، زیگورات دور شاروکین در عراق و زیگورات کنارصندل در جیرفت و زیگورات تپه سیلک کاشان را نیز می‌توان نام برد.
معبد چغازنبیل و دوراونتاش مانند بسیاری از شهرهای دیگر ایلام،
 در جریان جنگ‌های ایلام و آشور، در یورش سال ۶۴۵ ق. م سپاه آشور
 به سرکردگی «آشوربانی‌پال» ویران شدند
،،کتیبه آفرینش،،
در بخش تاریخی موزه ایران باستان کتیبه ای لعاب دار بر پشت گاوی  به چشم می خورد که به دستور شاه عیلامی
و برای نگهبانی بر دروازه های وروردی زیگورات چغازنبیل قرار داده شده است.
 و به خط عیلامی نوشته شده :

من اونتاش گال ، آجرهای طلایی را حکاکی کردم. در اینجا این نیایشگاه را
 برای خدایان گال و اینشوشیناک ساختم . باشد که این کارهای من هدیه‌ای باشد برای خدایان و این را از من بپذیرند.
در سطح آجرفرش بیرونی چغازنبیل بیش از چهار جای پای کودک و حیوان وجود دارد که از قدیمی ترین رد پای انسان در جهان است.

شکوه فراموش شدۀ تاریخ

در اینجا خفته تاریخ دلیران
همان نام آوران از  مهد شیران

شکوه   کشور زیبای ایران
شده در خاکها خاموش و ویران

در آن ایام تلخ روزگاران
ز یونان  نیزه دارانی هزاران

پس از پیکار با یک دشت سردار
 دلاور آریوبرزنهای   بیدار

شدند پیروز باسرباز بسیار
گذشتند از شکاف کوه و  دیوار

رسیدند  تختگاه کشور فارس
به شهر پارسه یا پرسیا، پارس

سکندر نامه ها اینگونه گفتند
نگین پارس را یکباره سفتند

بروی شهسواران راه بستند
حریم قصر را در هم شکستند

سکندر پارس را آشفته تر ساخت
هزاران راز را ناگفته تر ساخت

ز خشم آتش سردار جنگی
فرو پاشیده از هم کاخ سنگی

در آن شب مشعل تائیس در باد
فرو افکند کاخ  سخت بنیاد

چو نام پادشاهان رفت از یاد
درون دخمه ها ،پژواک فریاد

شهان و خسروان از یاد رفتند
 شدند اسطوره ای در خاک  خفتند

هزاران سال باران بهاری
شده بر سنگ و خاک کاخ جاری

چو ققنوسی که از آتش بپا خاست
شکوه پارس در  این دشت  برپاست

کنون  از  کعبه ی زرتشت پیداست
دلش سرشار از ناگفتنیهاست

نگاه خسته اش دیریست باماست
ستونهایش بر اوج آسمانهاست

چو یک پردیس پاییزی پر از تاک
ستونهای بلندش ریشه در خاک

شده تندیسی از  معنای فرهنگ
 تن بشکسته اش بنشسته بر سنگ

پس از خاموشی شیپور آن جنگ
وطن ویرانه شد،، فرسنگ ،فرسنگ

ز اسکندر  به دوران ماند یک ننگ
سپاهش شد شکارخشم و نیرنگ

هزاران سال ماند  این قصر ویران
چو تاجی بر سر  تاریخ ایران

از مجموعه اشعار پژواک فریاد
دفتر اساطیر
سروده شده در ۱۴ اسفند۴۰۰

طلسم شب

من و سکوت و پنجره بسوی کوهسارها
به جنگ مینو انگره ،نشسته در غبارها

 خیال من پرنده ایست گمشده در این غبار
شکسته بغض حنجره،بیاد یادگارها

سکوت لحظه های شب مرا نظاره میکند
چو خواب تلخ مقبره به عمق سرد غارها

طلسم شب شکسته شد ز های و هوی بادها
شبیست پر ز دلهره به باغ انتظارها

در این غبار خستگی  شکسته شد سکوت شب
ز ناله های زنجره به شاخه ی چنارها

چنارهای باشکوه و چشمه در کنار هم
 به باغ خشک خاطره،کلاغ و قار قارها

چراغ گور کهنه ای به دره های شوم مرگ
بسوخت گرد پیکره ز مشعل مزارها

شدم بسوی چشمه ها،که تاشوم ز غم رها
به گرد خویش چنبره، کنار جویبارها

ستاره ها در عمق شب مرا به کوچ می برند
زصبح پر مشاجره به شام روزگارها

صدای آب دم به دم به گوش چشمه می رسد
نشسته موج شب پره بر اوج آبشارها

پلنگ کوچ عمر در کمین من نشسته است
در این شکوه منظره ز وحشت شکارها

گذشت عمر و بگذرد هزار سال بعد از این
شدم کنون محاصره چو مرده در فشارها

پیام ساعت شنی ست: کنون گذشت و بگذرد
زمان چو خط،نه دایره،گذشته بر مدارها

خداست در خیال من در امتداد لحظه ها
روم هماره یکسره بسوی نیک کارها

از مجموعه اشعار پژواک فریاد
دفتر  آتشکده ی خیال
سروده شده درتاریخ ۲۲ اسفند ۹۹

در هیاهوی بادهای  یک شب بارانی
اقلید
پی نوشت:
مینو انگره: اهریمن بدنهاد
اهریمن (به اوستایی  «انگره‌مَینیو») بدنهاد است.
اهریمن پلید است و برای از بین بردن نیکی تلاش می‌کند
ولی چون دون و پست مایه‌است و اهورامزدا آگاه بر هر چیز است
پس سرانجام در پایان کار اهریمن نابود شده و اورمزد بر او چیره می‌شود
و کار جهان یکسره به نیکی خواهد گرایید.
در این میان، انسان و امشاسپندان و دیگر ایزدان (فرشته‌ها)
و موجودات نیک (مزداآفریده) که همگی آفریدهٔ اهورامزدا هستند
در مبارزه با دئوه‌ها (دیوها) که موجودات و پدیده‌هایی اهریمنی هستند
در تلاشی کیهانی برای پیروزی نیکی بر بدی هستند.
اهریمن را در پارسی اهرِمن هم می‌گویند.
می‌توان او را همتای شیطان در باورهای سامی دانست.
زنجره:جیرجیرک،زنجره در این شعر به معنای زنگ آفرینش است

آتلانتیس
سرزمین گمشدۀ تاریخ

باز می آید صدای ناوک و ناقوسها
از ورای عمق نا پیدای اقیانوسها

ارتعاشی مرگزا از قعر دریا می رسد
از طنین انعکاس ناله و افسوسها

قصرهای خفته در اعماق دریاهای شور
شهر آتلانتیس ، آن تندیس دقیانوسها

مردگان قصه های کهنه در دنیای دور
در کریتی یاس افلاطون و دیمائوسها

در هزاران سال در دریاست آن ویرانه ها
مانده بر دیوارشان پژواک اختاپوسها

گرچه وحشتزاست این دریای دنیای کهن
غرق راز است و شکوه و ناله ی ققنوسها

قاره ی اطلس سحرگاهان شبی ویرانه گشت
با شهاب  و زلزله یا خدعه ی جاسوسها

درصباحی غرق دریای فراموشی شدند
نقش حیرت زای آن افسانه در کابوسها

روح سرگردان آن سرگشته در آغوش آب
تشنه ی پرواز با پروانه و طاووسها

گشت تاریک از غروب بختشان نور حیات
جمله گردیدند خاموش از پی فانوسها

عاقبت گشتند گورستان تاریخ کهن
محو شد فرهنگشان از مخزن قاموسها

از مجموعه اشعار پژواک فریاد
دفتر اساطیر
سروده شده در آبان سال۷۸
پی نوشت:
آتلانتیس (به یونانی: Ἀτλαντὶς νῆσος)
به معنای «جزیره‌ی اطلس»، جزیره‌ای خیالی است
که در تمثیلی برای اشاره به غرور ملت‌ها
در دو اثر افلاطون،
تیمائوس و کریتیاس به آن اشاره شده است.

شاهان پارسی در مصر

در شگفتم از شکوه و شوکت اهرام
در گذار مهر و ماه و زهره و بهرام

مصر و آن اهرام زیبای شگفت انگیز
نیل و رب النوع ها در دشت بی پاییز

جیزه از سنگینی ی خواب خوش اهرام
در سکوتی ماندگار از قرنها آرام

از هزاران سال پیش در  بستر صحرا
مانده با کابوس یک تندیس غول آسا

یک ابوالهول؛ گربه ،در شنزار خاموشی
خفته در آوار یک دشت فراموشی

در درون خاک و دور از پرتو خورشید
ماه بر آن دشت هرشب نور می پاشید

رفته در خروار شنها پیکر یک شهر
شهر تبس ،آن یادگار ماندگار دهر

هر هرم منشور سنگی گشته در این دشت
گوری از فرعون و زان دوران بی برگشت

زان همه اهرام که سر بر آسمان دارند
این سه مشهورند و اسراری نهان دارند

کوه سنگ منقرع و خفرع و خوفو
گور فرعونهاست ، یا منشوری از  یوفو

هر کجا تندیس فرعونست در هر سنگ
نقشی از حیوان و روح مردگان در جنگ

کاهنان با پادشاهان خفته در گورند
مومیائیهایشان در موزه محشورند

رامسس،فرعون مصر و هیتی و سودان
با وقار و جاودان در معبد آسوان

پادشاهی باشکوه و زیرک و خلاق
با عصای سلطنت، بنشسته با شلاق

صف به صف  تندیس فرعون است بر دیوار
 با شیاطین سربه سر هستند  در پیکار

توتموس و جوزر و ساناخت و  اخناتون
نارمرنچریخت و ستناخت و توت انخ آمون

زوسر و نینت جر و چنریس و بینوتریس
رانب و سخموی ونگ و ستنس و سشریس

 سالیتیس،کاموسه، سوبک نفرو نکتانبوس
 سنفرو ،منکورع و  یاکوبهر و  حوروس

تاج عاطف بر سر حوریس آزیریس
بعد مرگ پادشاه نوت و گپ ،ایزیس

آن خدای مردگان،آنوبس مغرور
چون شغالی پاسبان مردگان در گور

در هزاران سال بودند یک به یک فرعون
 می پرستیدند خدای  هوتپ آتون

 گشت در یک روز  آنجا رو به ویرانی
 در نبرد مصریان با شاه ایرانی

در درون شوش  پیدا گشت یک تندیس
 غول پیکر سازه آن تندیس بی سردیس

بر تنش هیرو گلیف و جامه ای میخی
می گشود از مصر و پارس یک راز تاریخی

گفته در آن لوح سنگی با لبی خاموش
صاحب تندیس زیبا بوده داریوش:

داریوشم،پادشاه نیمی از دنیا
شاه پارس و شاه مصر و شاه کشورها

ساختم تندیس خود را روزی از این سنگ
سرزمینی دوردست،  در مصر  بافرهنگ

تا بدانید نیزه ام فرسنگ تا فرسنگ
از پی کشور گشایی ها به دهها جنگ

تا کجا رفته است در آن مرزها دیروز
قرنها بودیم بر فرعونیان پیروز

 سالها بر مصر خشایارشاه فرمان راند
داریوش آن سرزمین را مرز ایران خواند

مانده نام داریوش، کمبوجیه،سیروس
 با خط هیروگلیف بر برگ  پاپیروس

از مجموعه اشعار
پژواک فریاد
دفتر اساطیر

این سروده ام را به دخترکوچولوی عزیزم هیلدا
که عاشق تاریخ و تمدن مصر باستان است و
باعث انگیزه سرایش این شعر گردید
تقدیم می نمایم
پی نوشت:
واپسین فرعون دودمان بیست و ششم مصر، پسامتیخ سوم، در سال ۵۲۵ پ.م
در جریان نبرد پلوزیوم در شرق نیل از کمبوجیه دوم شکست خورد.
 مصر از آن پس به همراه قبرس و فینیقیه جزو ساتراپی ششم ایران شدند
این هنگام را آغاز دوره نخست فرمانروایی ایرانیان بر مصر می‌خوانند .

مصر دوران نزدیک به ۲۰۰ سال جزء قلمرو هخامنشیان بود
تا این که اسکندر مقدونی به ایران تاخته و سلسله هخامنشیان منقرض شد.

از خدمات دولت هخامنشی به مردم مصر
می توان حفر کانال سوئز را در دوران داریوش بزرگ نام برد،
که تحولی در دریانوردی دوران باستان پدید آورد.
چند صد سال بعد یعنی در دوران سلطنت خسروپرویز ساسانی ،
در جریان جنگ های ایران و روم ، مصر فتح شده
و مدت ده سال جزء قلمرو ساسانیان به حساب می آمد.

بند ۴ – داریوش شاه گوید: اهورامزدا، چون این زمین را آشفته دید،
پس از آن آن را به من ارزانی فرمود. مرا شاه کرد. من شاه هستم.
به خواست اهورامزدا من آن را در جای خودش نشاندم.
آنچه من به آن‌ها گفتم، چنان‌که میل من بود، آن را کردند
. اگر فکر کنی که چند بود آن کشورهایی که داریوش شاه داشت
پیکره‌ها راببین که تخت را می‌برند. آنگاه خواهی دانست،
آنگاه به تو معلوم می‌شود، (که) نیزهٔ مردی پارسی دور رفته.
آنگاه به تو معلوم می‌شود، (که) مردی پارسی خیلی دور از پارس جنگ کرده‌است

رازهای خفته و ناگفتۀ تاریخ

این تپه های کهنه و ویرانه و خموش
آن شهرهای خفته و افتاده از خروش

جا مانده از حماسه ی انشان و گیلگامش
در  پهندشت پارس و  ویرانه های شوش

چون سایه از ارابه ای ماندند درخیال
بر دشت یا خرابه ای، بر استری چموش

برخاک و سنگ دشت کهن خفته اند هنوز
با ظرف و جام کهنه  لعابی  پر از نقوش

بر قله ها   و دره ها  ،در  بستر زمان
تاریخ رفته خواب و فتاده ز جنب و جوش

از لایه های تپه ی عیلام وخاک  پارس
گشته است آشکار به  دستان  یک سروش:

 جام  طلای پادشهان ،مارلیک و شیردال
ریتون  با شکوه  ایشوشناک و داریوش

آن  تپه  در سپیده دم  تاریخ زاده است
دیریست گشته است گذرگاه مار و موش

شبها شده است لانه ی روباه و جغد و زاغ
درصبحگاه خانه ی شاهین وباز و قوش

در دشت و کوه و باغ و بیابان و کشتزار
هر لحظه زیر گرد پریشانی سم  وحوش

این تپه دژ  ، پناهگه  مردان مرد بود
آن تپه یادگاری از یک بزم  عیش و نوش

از پهنه ی زمین شده اند محو و مانده است
یک دشت خشت و آجر و یک باغ سبز پوش

آن مالک خصوصی ی  این تپه ی کهن
بر باد داده خاک و شده  در  پی فروش

هر تپه ای که مانده به جا فریاد می زند:
کو گوش  ،ناشنوا ندهد  این پیام گوش

این تپه هاست ، مظهر  ایران باستان
از یاد رفته  ، قصه ی مردان سختکوش

هرجا  که مانده است بجا تپه ای به دشت
باید که پاس داشت ، اگر هست عقل و  هوش

از مجموعه اشعار  پژواک فریاد
دفتر اساطیر
سروده شده در۵تیر ۴۰۰

پی نوشت:
تپه باستانی، تپه تاریخی یا پُشته، تپه‌ای است که از تخریب کامل یا ناقص شهر، قلعه، زیگورات یا هر بنای عظیم دیگری در گذشته، حاصل شده‌است.

برخی از تپه‌های باستانی در ایران ۹ تا ۱۰ هزار سال قدمت دارند.

تل (عربی: تَل، عبری: תֵּל) گونه‌ای از تپهٔ باستانی است که بر اثر متروکه شدن سکونتگاه انسانی در یک محوطهٔ جغرافیایی پس از سده‌ها ایجاد می‌شود. تل‌ها شبیه به مخروط ناقص کوتاه با رویهٔ مسطح و کناره‌های شیبدار هستند. این نام معمولاً برای محوطه‌های موجود در خاورمیانه به کار می‌رود و غالباً بخشی از نام محلی مکان را تشکیل می‌دهد.

تپه‌های باستانی در ایران همواره مورد تاراج قاچاقچیان آثار باستانی بوده و گاه تعیین حریم آن‌ها موجب اختلاف سازمان‌های میراث فرهنگی و نهادهای عمرانی است.
برخی دیگر از این تپه‌ها نیز شوربختانه به محل اقامت  حیوانات  و  وحوش و افراد ولگردتبدیل شده‌است و برماست که این میراث کهن را نگاهبان باشیم

پریشو ؛ ایزد بانوی پریشان

ای پریشو ز طلسم دشت و باران ،برخیز
تا پریشان نشده چو یک  بیابان، برخیز

اردویسور آناهید  مهر بانوی کهن
صاحب  گردونه ی پر آب یزدان ، برخیز

ای پریشو تو پیام آور آب و صدفی
 کن پدیدار  چهل  چشمه ی جوشان، برخیز

ابر و باد و برف و باران و تگرگ و رعد و برق
با نگاهی سوی دشت خشک بی جان ،برخیز

دختر چشمه ی ساسان که شدی همدم سنگ
 با همان پیچش گیسوی پریشان ،برخیز

مهربانوی  چهل گیس   پریشان ،چون باد
به شب دشت برو زود و شتابان،برخیز

در پریشانکده ی خشک و  در این دشت شگفت
 شو کنون چشمه ی پاینده ی  ایران  ، برخیز

رفته ای خواب و بر این چشمه  نگهبانی نیست
با نسیم و نفس باد  بهاران ،برخیز

دشت و تالاب پریشان شده بازیچه ی باد
آسمان پر شده از  لک لک و طوفان ،برخیز

دشت ارژن که در آن گم شده آوازه ی شیر
رفته پاژن ز پی  رفتن شیران ،برخیز

دشت  برم در  عطش تشنگی زاغ و بلوط
از صدای تبر و آتش سوزان برخیز

به کجا مینگری دختر مهرآوه ی آب
بشنو ناله ی دریاچه ی نالان ،برخیز

کوچ کرده قرقاول،به نیستان بنگر
با نوای نی و با گریه ی  چوپان برخیز
 
آن بلم های فرو رفته به مرداب سکوت
سالها منتظر پاروی انسان ،برخیز

چشمها در افق از  خشم  زمین خسته شدند
ساحل شاد پریشان شده ویران ،برخیز

رود شاپور ز اعماق زمین و دل دشت
گشته خشک وشده در خاطره  پنهان،برخیز

می وزد باد خزان یکسره بر دامن دشت
می دهدخاک بر این منظره  جولان ،برخیز

ای پریشو صدف از ماتم  باران شده سنگ
غوکها در پی برگشتن مرجان  ،برخیز

بخت  دریاچه به خواب است  و حواصیل پی آب
تا که  این قصه نرفته است  به پایان ،برخیز

از مجموعه اشعار پژواک فریاد
دفتر شعر اساطیر

سروده شده در ۴۰۱/۲/۲۹

پی نوشت:
پریشو نام نقش برجسته بانویی است که در دل سنگ تراشیده شده و همچون نگاه زنی با موهای  پریشان است که نزدیک به هزار و هشتصد سال است که نظاره گر بدیع ترین و بکرترین چشم اندازهای تالاب پریشان کازرون بوده است.
از آنجا که در حوالی این سنگ نگاره نیزار و بزرگترین دریاچه آب شیرین ایران وجود داشته  با وجود  تندیس  این زن  بر بلندای کوه، بر اساس نظر محققین چنین بنظر می آید که که این سنگ نگاره مربوط به آناهیتا ایزد بانوی آب هاست که همچون دیگر نقش برجسته های ساسانی در جوار چشمه، رودخانه و در ارتباط با آیین آنان است.
آناهیتا یا آناهید فرشته نگهبان آب ها و مظهر برکت و فراوانی در باور ایرانیان باستان بوده است.
اَردَویسور آناهید از چند بخش مجزا تشکیل شده‌است، اردوی (Arədvī) نام یک رود است که در اوستا ذکر شده‌است.
 سور (Sūrā) جزء دوم نام اوست که به معنی قوی، توانا و قادر است،
فرشتهٔ آب با گردونهٔ خود که از چهار اسب باران، ابر، تگرگ و باد تشکیل شده به نبرد با دشمنان خود می‌رود و آن‌ها را شکست می‌دهد.
جزء آخر نام او، آناهیتا یا آناهید  است که به معنای بی‌آلایش و پاک است..
مهرآوه ی آب هم  به معنای پرستشگاه آب در ایران باستان.
اکنون سالهاست که
خاکهای برخاسته از سطح خشک تالاب پریشان هم  گردی  از اندوه و پریشانی  را بر اندام سنگی این تندیس هزاران ساله فرو آورده است.
تالاب بین المللی پریشان بعنوان بزرگترین دریاچه آب شیرین ایران و خاورمیانه ،
در کنار دشت برم بزرگترین دشت بلوط ایران و دشت ارژن آخرین زیستگاه شیر ایرانی یکی از مهمترین ذخیره گاههای زیست کره ی ایران و جهان بشمار می آید.

ققنوس اساطیر


دانلود فایل اصلی آهنگ بنام وطن

ای شکوه جاودان، ای قصر پابرجا
ای بنای سنگی ی بنشسته در دلها

قامتت افکند در عصر تمدنها
لرزه بر اندام علم و صنعت دنیا

سرگذشتت رازی از آتشگهی خاموش
مانده در ویرانه های سنگی و زیبا

در سکوتت راز پیکرهای خاموشست
بشکن اینک این سکوت و راز دل بگشا

کاش یکدم قصه ها را بازگو میکرد
آن ستون گاوسر تندیس غول آسا

بازتابی از صدای ناله ی یک جغد
میرسد هر لحظه از ویرانه ی یک چاه

چاه سنگی در درون صخره ی تاریک
ماه سنگی روشنا بر دخمه ی یک شاه

سنگ چین، فرسنگها بر جاده ی شاهی
از دیار پارس، پاسارگاد و لیدوما

تا چغازنبیل  شوش و بابل و انشان
از کنار بیستون تا مرز آفریقا

از کویر و کوهسار  و دشت اکباتان
تا فراسوی افق بر پهنه ی دریا

 دودمانی از هنرمندان در اینجا بود
پادشاه قصرهای جاودان درگاه

جاودان اسطوره های قوم ایرانی
داریوش و فاتح یونان، خشایارشاه

تخت جمشید یک عقیق فخر تاریخست
جاودان اسطوره هایش تا ابد مانا

در شبی خشم سکندر، مشعل تائیس
شعله زد بر تختگاه  پارس رعد آسا

ماه می تابد هزاران سال بر این قصر
تا ابد خورشید تابان است در اینجا

سر ز خاکستر زده یکباره چون ققنوس
مرغ آتش گشته  در ویرانه ها پیدا

از مجموعه اشعار پژواک فریاد
دفتر اساطیر
سروده شده در
۱۹ اردیبهشت سال۷۸

کهن دژ ستخر گزین

ای پهنۀ شگفت زمین، ای نگین فارس
ای خاستگاه کشور جنگاوران پارس

ای دشت سبز مرودشت،ای زادگاه شیر
ای سنگواره ی کهن بر صخره های پیر

برخاک تو نهاده قدم شاهان پارس و ماد
گم گشته رد پایشان  در آفتاب و  باد

پژواک گامهای خشایار و   داریوش
بر بام  قله های بلند تو شد خموش

بر قله های سرکش و سخت سه گنبدان
اسرارشان به  دخمه ی تاریک  شد نهان

از دستبرد باد خزان و شب نبرد
حتی نمانده از تنشان  استخوان سرد

تاریخ خفته است در آغوش خاک تو
نیلوفران نشسته  بر دامان پاک تو

بر خاک توست قصر شکوهمند تختگاه
مهراوه ها و   چهار  چلیپای پادشاه

استخر و تختگاه  و ستونهای راستین
آن سر ستون شیر که افتاده بر زمین

ای بارگاه کعبه ی زرتشت و کوه مهر
ای تکیه گاه  دخمه ی افراشته  بر سپهر

جغرافیای پارس و ماد  از عهد باستان
فردوسی از ستخر تو بنوشته داستان

بر دخمه های ساکتت در دشت پارسه
تاریخ پارس خفته در آغوش هندسه

آتش سرای سنگی ات دیریست شده خموش
در شاهراه جاده ی شاهی به سوی شوش

تائیس در گذر ز تو مشعل به دست گشت
زد آتشی به قصر که ز آن شعله سوخت دشت

آن بارگاه هخامنشیان  ، صدستون ، تچر
تالار بار عام  ، هدیش  ،   آن کوشکهای  زر

تندیسها  و  پرده سراهای زر نگار
خاکستر و غبار شدند در چرخ روزگار

آن شب سکوت شام تو را   پیکارها شکست
زان پس شکوه پارس در ایران ز هم گسست

مردان تو گذشته زجان در غروب مرگ
گلهای شاخسار تنشان گشته برگ برگ

بادا  درود  بر تو و این خاک تابناک
ای زادگاه و معدن اندیشه های پاک

فرهنگ قوم پارسی،اندیشه های نیک
گفتار نیک ، راستی، با پیشه های  نیک

بر کوه و خاک دشت تو گوهر فشان شده
تاریخ پر شکوه وطن  بر آن نشان شده

گر هر قدم ز خاک تو بشکافد از درون
ریزد به دشت پیکر  و سرهای لاله گون

ای خاک سرد و تیره ی تاریخ این دیار
ای شهسوار سنگی و تنها درون غار

بر گنجهای در زمین پنهان به دشت وکوه
شو پاسبان که ماند این تاریخ باشکوه

پی نوشت:
ویرانه‌های قلعه‌ی تاریخی و اسطوره‌ای اِستخر بر فراز کوهی در شهرستان مَرودَشت، هنوز هم خودنمایی می‌کند. دژ سِتَبر سرزمین پارس با وجود بی‌مهری و نامهربانی‌هایی که بر آن گذشته، ولی هم‌چنان استوار و پایدار ایستاده و از تاریخی دیرپا و کهن، سخن‌ها دارد و باید به آن گوش جان سپُرد.
فردوسی بزرگ نیز چنین می‌سراید:

کنام  دلیران ایران زمین 
گُل است و سپید و سِتَخر گُزین
از مجموعه اشعار پژواک فریاد

دفتر اساطیر
سروده شده در ۴۰۱/۳/۱۵

آتشگاه پارسه

زیر چتر نور ماه و چشمه ی اندیشه و فریاد
می نگارم قصه های بیستون و تیشه و فرهاد

زیر پایم پلکان سنگی ی دروازه ی تاریخ
حک شده بر پایه های صد ستون این رازها چون میخ

بازتاب رازهای  قصه ی ویرانه ی یک شهر
جاودانان ایزدان،امشاسپندان پری پیکر

مشعل آن شعله های سرکش  این  آتش خاموش
معبد یزدان و آتشگاه آذرجوی و آذرنوش

کاخهای سنگی ی بنشسته در تنهایی یک دشت
مانده برجا در هزاران سال ناپیدای بی برگشت

در درون قصرهای شاهی و آن کاخ آئینه
گشته در  پژواک   این تالار ،یک فریاد دیرینه

داریوش و اردشیر و آستیاگ وکورش و فرهاد
در مسیر تند باد روزگاران رفته اند از یاد

در خیالم سوی آتشگاه ناپیدا سفر کردم
 با سبوی تشنه ی اندیشه از آنجا گذر کردم

در درون دخمه ی تاریک و چاه ساکت و سنگی
با هجوم غصه های روزگار و شام دلتنگی

سایه ی کابوس یک ققنوس آتش خفته ی جنگی
شعله ی فانوس سو سو می زد از دیرینه فرهنگی

واژه ی افسوس هرسو پرسه می زد چند فرسنگی 
گفته می شد از درون دخمه یک پژواک آهنگی:

آی انسان، ای فسیل  روزگار سخت و فرسوده
ای که با پرگار دوران در شعاعی پوچ و بیهوده

در درون کوچه های کوچک و تاریک و آلوده
با دو پای ناتوان بر خاک دنیا راه پیموده

آنکه می بینی که بر تخت روان بر دستها بوده
حکمفرمایی به نیمی از جهان می کرد آسوده

این ستونهای بلند و رویش گلهای  نیلوفر
سایبان داریوش آن پادشاه بیست و هشت کشور

صد ستون،کاخ تچر ، چون آتشی پیروز و پاینده
مشعل آتشگه تاریخ در  دیروز و در امروز وآینده

بگذر از ویرانه ها ، از سر فکن دستار نخوت را
گوش کن فریاد خاموش سکوت وسوت عبرت را

در گذرگاه زمان اندیشه کن برخاک و برتاریخ این میهن
رفته  صدها سال بر دیوار و بامش سایه ی دشمن

مانده بر این خاک دهها کاخ و صدها قلعه و دیوار
گشته در هر گوشه اش با دشمنان تکرار یک پیکار

درنبرد رومیان، وز شامگاه حمله ی چنگیز
باغ ایران با  تگرگ مرگ انسان گشت چون پاییز

 دشت میهن را هزاران سال شد پاییز طولانی
از هجوم بادهای وحشی تاریک و طوفانی

پشته ها از کشته های مرزداران روی هم می گشت
سرخی ی آلاله ها از خون مردان وطن در دشت

گوهر جان دلیران نزد یزدان جاودان گردید
خاک گورستان ز شوق روحشان بر آسمان خندید

بوده در  هر قطعه از  خاک کهن یک جسم، فرسوده
در دلش یک  کهنه سرباز وطن ، خوابیده آسوده

آتش جمشید بر بام بلند کوهها برپاست
تابش خورشید بر ویرانه ها چون آتشی زیباست

پرتو  ماه از بلندای تچر تا بیکران پیداست
چرخش گرد و غبار باختر بر دخمه پابرجاست

سایه ی تندیسهای سنگی و خاموش و جاویدان
در غروب واپسین روزگاران مانده بر ایوان

قصه ی این سرزمین با واژه ها و گویش میخی
مانده بر درگاه و بر دیوارهای کاخ تاریخی

کم کم این خورشید از اوج فلک در کوه پنهان گشت  
ماه تابان پرتو افشان گشت بر آن کوه و بر این دشت
همچنان من مانده ام سرگشته در پندار آتشگاه
یک صدای  کهنه می آید به گوش از  ناله ی یک چاه

شیهه ی یک اسب سرگردان سنگی نقش بر درگاه
خسته از پیکار جانفرسای یونان باخشایار شاه

گامهای کوچک من پلکان سنگی ی تاریخ  را پیمود
آسمان  گم گشته بود در  شامگاه تار وقیر اندود

قصه های بیستون و صد ستون وداستان تیشه و فرهاد
 گشت پایان  در  غبار خاک و باد و آتش و فریاد
 
خاک  آتشگاه در خاکستر ققنوس و آتشهاست

موج آتشگاه  و باد از  آسمان  در هرکران پیداست

جاودان بادا  کهن ایران ما ،این گوهر  زر میخ
روشنایی اش فروزان باد ،  این آتشگه تاریخ

از مجموعه اشعار پژواک فریاد
دفتر اساطیر
سروده شده در ۴۰۱/۲/۵

پی نوشت:
در گاتها که قدیمترین قسمت اوستاست نام امشاسپندان بکرات ذکر شده است .

هریک از امشاسپندان مظهر یکی از صفات اهورمزدا میباشد و حتی بوجهی شاعرانه بهریک از این مظاهر صفات الهی ، پاسبانی و حفظ قسمتی از عالم هستی سپرده شده است تا در تحت امر خالق عالم بکار پردازند.
در فرهنگهای پارسی امشاسپند، امشاسفند، امهوسپند و امهوسفند آمده است . دو نام اول مبدل همان امشاسپنته اوستایی است.
. فرهنگ نویسان این واژه ها را بمعنی «فرشته و ملک و سروش » گرفته اند.

ز امشاسپند آنکه بگزیده تر
بنزدیک یزدان پسندیده تر

شهر گور ، فَر اَردشیر


دانلود فایل اصلی آهنگ وطنم

شهر گور ، فر اردشیر

زیبای خفته ایست در آغوش سرد خاک
راز نگفته ایست ز آن دوران تابناک

طاووس شهرهای جهان در عهد باستان
پردیس پارس جاودان ،کابوس دشمنان

گوید به باد قصه ای زان روزگار دور
دارد به یاد تراژدی ی پایان شهر گور

از نقشهای کهنه بر دامان کوهسار
تا استودان و دخمه ی پنهان در عمق غار

از دشتهای مانده در یک دشت باشکوه
تا قلعه های دختر ویران بر اوج کوه

از آن عقاب خسته ی بنشسته بر درخت
تا برج دل شکسته ی تنها که مانده سخت

از آشیان جغد سیه بخت شوم و کور
در قلعه های ساکت و تاریک و سوت و کور

از لحظه های آخرین دیدار یزدگرد
بامردمان کشورش در آن حصار گرد

آن قمپ آب و آتش و آن مهد شیر و گرگ
آن نقشهای سنگی ی پیروزی بزرگ

تاریخ رفته در دل این قصه ها به خواب
در پای چشمه ای کهن در کاخ آفتاب

چون اردشیر بابکان یک شهریار گشت
بر اسب راهوار مرادش سوار گشت

آن شهرزاد قصه ی استخر و شهر گور
از شهر آب و آتش و خورشید و باد و نور

استخر زادگاه نیاکان خود گذشت
تا قلعه بان و ارگبذ دارابگرد گشت

در جنگ با حکومت اشکانیان برآن
پیروز گشت اردشیر و نگونبخت اردوان

اشکانیان به پهنه ی هرمزدگان شکست
از اردشیر خورده و وی شه شد و نشست

برتختگاه کشور پارس آنچه هست و بود
از دجله تا سواحل زیبای گنگ رود

دریای سرخ و نیمه ی غربی آسیا
تا سرزمین دور دست آنسوی مرز ها

آنگه بنا نهاد به یک سرزمین دور
یک شهر گرد و جاودان با نام شهر گور

آن شهر باشکوه که فر اردشیر بود
در بین شهرهای جهان بی نظیر بود

برقله های سرکش و خاموش قله ها
دژهای سخت و قلعه ی دختر نمود بنا

فرزین مهرنرسه بر پهنای رود مند
برپا نمود یک پل جاوید و زورمند

آغوش باز چشمه ای جوشان و جاودان
بر رهگذار باد خزان گشته میزبان

تنگاب رازدار نقوش و نگاره است
باقلعه ای که جاودان در هر هزاره است

آن تک درخت پیر که بر صخره سالهاست
اندیشه اش به پاسخ راز سوالهاست

اینک کجاست صاحب این کاخ و تاج و تخت
اکنون کجا شدند سواران پایتخت

افسوس که شهر گور چو گوریست بی نشان
تاریخ پارس گشته کنون در زیر آن نهان

شهری که در گذار زمان و شیار و جنگ
گم گشته بی نشان و بجامانده خشت و سنگ

دیوار گرد و کهنه اش گردیده زیر کشت
در زیر شخم،اجر و دیوار و سنگ و خشت

دیریست شهر گور همان فر اردشیر
در زیر دشت خرم گندم شده اسیر

آن برج پیر در دل این دشت خفته است
دیریست در گذار زمان خواب رفته است

بر صخره های کهنه اش رازی نهفته است
بس رازهاست در دل و با ما نگفته است

آن کاخ سر بلند که طاقش شکسته است
اندر پس هزاره ها بیمار و خسته است

در برجهای قلعه ی دختر ز هر کران
فریاد یک سکوت بلند است بر آسمان

آن رد پای رفته ی بهرام و اردشیر
از پای کاخ و چشمه تا آن قلعه های پیر

در حمله ی سپاه عرب بانقشه و شگرد
شد سرنگون سپاه نگونبخت یزدگرد

ساسانیان به بازی شطرنج کائنات
شاه و وزیر و اسب و سپاهش شدند مات

خاموش گشت آتش روشن درون دشت
آتشکده ز باد پریشان خموش گشت

شاپور که ساخت کشوری آباد و برقرار
تندیس سخت و سنگی اش برپا درون غار

نوشیروان چراغ فروزان عدل و داد
روشن نمود، نام و نشانش همیشه باد

بهرام گور در پی یک گور شد شکار
کو اردشیر و خسرو و شاپور و شهریار

از گردش زمان همه گشتند چون غبار
در زیر پتک سخت و ستمکار روزگار

پژواک باد و صخره به من گفت :ای بشر
ای رهسپار جاده ی لغزان خیر و شر

ای در غبار خسته ی آمال دور دست
این مرگ در تعاقب انسان و هرچه هست

ای رهگذر که پای بر این خاک می نهی
از آن همه شکوه نمانده ست جز دهی

این خاک پاس دار که بی ما بسی گذشت
مهتاب بعد ما بفروزد به کوه و دشت

دنیا گذرگهیست چو سیلاب در عبور
درخاک گور خفته اند مردان شهر گور

بس سروهای ناز و عقابان تیزبال
در باد رهگذار خزان گشتند پایمال

جنگاوران لشکر ساسانیان کنون
در خاک خفته اند به صحرای لاله گون

آن دستهای پنجه کمان از یاد رفته است
در شام سهمگین خزان بر باد رفته است

مردان روزگار کهن جان سپرده اند
شاهان عهد باستان دیریست مرده اند

اکنون نظاره کن به همین کاخ و خاک و شهر
عبرت بگیر ز چرخش این آسیاب دهر

سرهای افسران و شهان در چرخ آسیاب
شد چرخ و خاک راه شد در زیر آفتاب

دنیا گذرگهیست که جز خواب و خیال نیست
معنای زندگی گذر ماه و سال نیست

کردار نیک و گفته ی دادار پیشه کن
اندیشه در حکایت این سنگ و شیشه کن

انسان چو شیشه است و اجل سنگ ماتدگار
روزی رسد که سنگ کند شیشه را غبار

اکنون که زنده ای تو بدست آر توشه ای
از کشت روزگار بدست آر خوشه ای

جز نام نیک مردمان بر لوح روزگار
هرگز نماند، خسته دلی را بدست آر

می کوش در رضایت آن آفریدگار
در کار خیر و معرفت همت بلند دار

از مجموعه اشعار پژواک فریاد
دفتر اساطیر
سروده شده در ۱/۱/۱

.

.



غار شاپور

در کوه و دشت پارس به بلندای کوهسار
در امتداد تنگه ی چوگان در این دیار

غاریست جاودان و شگفت از عهد باستان
پر رمز و راز و ساکت و تاریک چو شام تار

شاید در عمق سرد غار یک مرد خفته است
آن شاه باستانی ی گم گشته در غبار

او مرزدار کشور ساسانی است ، پارس
شاپور ، پادشاه توانمند و با وقار

در مرز روم و روس و ارس ،ایران باستان
نامش به قلعه های بلند آوازه ماندگار

تندیس باشکوه و تنومند و سنگی اش
چون شیر شرزه گشته کنون پاسبان غار

در هر طلوع ماه و خزان و غروب مهر
هر بامداد و تیر و زمستان و هر بهار

بیش از هزار سال به دشت خیره گشته است
تنها و با ابهت و بیدار و استوار

با اینکه هر دو پای و دو دستش شکسته است
با تیشه های زلزله یا پتک روزگار

گوید درود به همسفر و رهگذار کوه
در آسمان گشوده دو چشمش ، بر آن سوار

بر آن سوار سنگی ی پیروز و پر غرور
بر اسب نقش رستم ، آن تندیس استوار

بنشسته با صلابت و با چشمهای تیز
بعد از هزاره های کهن اینجاست پایدار

رازیست در دلش که شده گم به کوه و دشت
زین سرگذشت خاک و ز آن باد رهگذار

زآن سوی چار طاقی جره آن آتش کهن
زین آبراه چشمه ی ساسان بی قرار

پیکرتراش ماهر ایران در آن شکفت
از یک ستون آهکی ی سنگین و برقرار

تندیس استوار شه پیروز پارس را
شاپور، که مینمود تن دشمنان به دار

برپا نمود بر در این غار ژرفناک
تا نام و یاد آنکه به میدان کار زار

می کرد همچو شیر به یک نعره ی بلند
صفهای دشمنان نگونبخت تار و مار

بادا همیشه محکم و بیدار و سربلند
ایران قوی بماند و دشمن ذلیل و خوار

در ابتدای تنگه ی چوگان کازرون
شش سنگ نگاره ی کهن مانده یادگار

در دامن نگاره ها بر سنگ مانده است
آن ماجرای جنگها گردیده آشکار

گردیانوس و والریانوس و فیلیپ عرب
چون روبهان زغرش شیران پی فرار

گشتند اسیر و پیکرشان در زیر سم اسب
با پنجه های تیز عقابان شدند شکار

پیروز جنگهای جهان ، شاه پارس بود
شاپور، آنکه بود پر آوازه شهریار

بر بام قله ها و به پهنای رود و دشت
برپا نمود قلعه و یک خندق و حصار

آنگه بنا نمود در آن کاخ و گرد آن
یک شهر در مجاور چوگان و جویبار

بیشابور آن تمدن دیرین کازرون
شهری که گشته موزه ی تاریخ زرنگار

بر قلعه های دختر و در جای جای شهر
تندیس و خشت و آجر و سفال بی شمار

در بین شهرهای کهن ساسانیان کنون
این شهر هست سازه ای زرین و شاهکار

شهنامه ایست سنگی و تاریخ میهن است
باید که پاس داشت و بدان کرد افتخار

.

.


نقش رستم
صخرۀ فرمانروایان

نقش رستم تویی اسطوره ی تاریخ جهان
استودان موزۀ سنگی ز تن پادشهان

خواهم اکنون به تن شعر زنم نقش تورا
گر چه بر سنگ نبشتست و بر آن صخره نشان

آخرین خانۀ پایندۀ مردان بزرگ
جسمشان گشته دراین صخرۀ خاموش نهان

اولین گور صلیب گور خشایار شه است
مانده جاوید چلیپاش به گذرگاه زمان

پادشاهی که زد آتش به دل کشور روم
معبد سنگیِ آتن شده ویرانه ز آن

پای در جنگ و به پهنای جهان یکسره تاخت
ترموپیل و تالامیس زخمی ز آن شاه ژیان

گشته ویرانه پس از آتش جنگ اکروپولیس
کاخها از پی هم رفته به تاراج خزان

بر بلندای شکوه قلل کشور پارس
دومین گور چلیپاست ز شاهی نگران

نگران از چه؟! که میراث من آشفته مباد
جاودان مانده به دستش تنۀ تیر و کمان

خاک گستردۀ ایران همه نام آور از او
داریوش شاه جهان و شه شوش و همدان

تا ابد مانده به جا کشور پهناور پارس
بیست و هشت کشور وی نقش بر اورنگ روان

اردشیر خفته در آن گور چلیپای دگر
آنکه بر پیکر مزدور زده با گرز گران

داریوش دوم اینجاست ، در این دخمۀ تنگ
شده مدهوش زمان، کرده در این صخره مکان

کعبۀ سنگیِ زرتشت چه زیباست کنون
در دلش راز شگفتیست و نکردست بیان

نقش عیلامی و ساسانی و آتشکده ها
کیست چون دست به زیر سم اسب شسته ز جان؟

گور دیانوس شه جنگاور روم و یونان

شده مغلوب شه کشور شیران ایران

اسب شاپور و سوارش که هزاران سال است
ایستاده به ابهت نگرند بر دگران

نقش رستم تو که شهنامه شدی بر تن سنگ
تا ابد باش بگو قصه و با ما تو بمان

 فروردین ۱۴۰۰
مجموعه اشعار پژواک فریاد
بخش اساطیر


دفتر شعر محمود گندم کار


جدول کامل هم قافیه ها
روی عکس کلیک کنید
هم قافیه ها

دفتر شعر رایگان

دسته‌ها: شعر و ترانه

مجید فاضلی

خواننده / ترانه سرا / آهنگساز

40 دیدگاه

علیرضا خوشرو · 2024/03/30 در

سلام
همیشه از قلم توانمند شما آموختم
انشاالله همیشه سلامت و پایدار باشید

شاعر شدن یعنی
یک روح هرجایی
با درد ور رفتن
تزریق تنهایی

شاعر شدن یعنی
خون مردگی در سر
هی سکته ی مغزی
مابین هر دفتر

عبدالرضا حاجی زاده · 2023/11/07 در

بسیار زیبا. بخوبی تاریخ ایران را به نظم، بیان کردید. و این اول نشان از دانش تاریخی بالای شماست، دوم ، قلم قدرتمند شما در نوشتن. تن تون سالم و قلم شما تواناتر باد.

سارا خوش روش · 2023/07/29 در

درود بر شما بزرگوار، بسیار عالی و زیبا ، قلمتان زرنگار

ملیحه ارجمند · 2023/03/06 در

در دل این صفحه وب تاریخ ایران به تصویر کشیده شده

ملیحه ارجمند · 2023/03/06 در

سلام وقت بخیر
بسیار عالی است تمام تاریخ را به نظم در اوردید چه بهتر از این

علیرضا نوروزیان · 2023/02/25 در

خواستم فراموشت کنم

اما خیالت نمیزاشت

به غیر دیوونه شدن

راهی جلو پام نمیزاشت

طارق خراسانی · 2023/02/09 در

سلام و درود

در ذهن من شعور و توانایی سراینده بی همتایی ست که هم عاشق وطن و مردم است و هم دانش تاریخی وی عالی ست

در پناه خدا 🌱🌹👌👌👌👌👌🌹🌱

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *